در سرزمین زیبای هرات، دختری کوچک و باهوش به نام سمیه زندگی میکرد. او چهار ساله بود؛ دختری شاد و پرانرژی که از هر کلامش شیرینی میبارید.
سمیه دختری شوخطبع اما باهوش بود. از همان کودکی، شوق یادگیری در وجودش موج میزد. او همیشه خواهرانش را میدید که به مکتب میرفتند و برادرش را که هر روز سر کار میرفت. اما خودش در خانه تنها میماند و این تنهایی او را اذیت میکرد.
یک روز طاقت نیاورد و به مادرش گفت: مادر جان، من هم میخواهم مکتب بروم!
مادر با لبخند گفت: دخترم، تو هنوز خیلی کوچکی!
اما سمیه اصرار کرد که به مکتب میرود. حتی اشک در چشمانش جمع شد و با قاطعیت و لحن کودکانهاش گفت: نه! من کلان هستم، میخواهم مکتب بخوانم!
مادر که شوق بیحد دخترش را دید، دلش نرم شد و با مهربانی گفت: باشد دخترکم، تو را به مکتب میبرم.
سمیه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و با شادی از اینکه موافقت مادرش را دریافت کردهبود به دیگران هم میگفت که به مکتب میرود.
فردای آن روز، مادرش او را به مکتب برد و با مدیر صحبت کرد؛ اما مدیر با تعجب گفت: سهساله؟ ما شاگردان زیر شش سال را نمیپذیریم و این در قانون معارف هم نیست.
مادر سمیه با اطمینان جواب داد: اما دخترم خودش علاقه دارد، حتی حالا هم میتواند بخواند و بنویسد.
مدیر نگاهی به سمیه انداخت و پرسید: دختر جان، اسمت چیست؟
سمیه با صدایی رسا و محکم گفت: سمیه هستم!
ــ چند ساله هستی سمیه جان؟
ــ سهساله!
مدیر لبخندی زد و گفت: اما تو هنوز خیلی کوچک هستی!
سمیه با اصرار گفت: اما من میتوانم!
شوق و جسارت او، مدیر را تحت تأثیر قرار داد. لحظهای فکر کرد و سپس گفت: باشد، فردا بیا تا ببینیم چقدر توانایی داری!
فردا صبح، سمیه قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. مادرش با تعجب گفت:
دخترم، هنوز خیلی زود است، باید میخوابیدی!
اما سمیه با نگرانی پاسخ داد: نه مادر! اگر دیر کنم، استاد اجازه نمیدهد که داخل صنف شوم.
او با هیجان لباسهایش را پوشید، صبحانهاش را نوش جان و کفشهایش را به پا کرد. وقتی ساعت ۸ صبح شد، همراه مادرش با شوق و علاقه به مکتب رفت. حس میکردی که از شادی در پستش نمیگنجد. هر لحظه در دلش میخواهد که پرواز کند…
وقتی وارد مکتب شد، مثل اینکه قبلا با فضا آشنا بوده و هیچ بیگانگی در رفتار او دیده نمیشد، با دوستان جدید و استادش سلام و علیک کرد. مادرش که این رفتار سمیه را دید، با خیال راحت به خانه برگشت و این طوری سمیه با اشتیاق و خوشرویی در صنف ماند و با مادرش خداحافظی کرد.
وقتی رخصت شد، مادرش بهدنبالش رفت و با هم به خانه برگشتند. وقتی به خانه رسیدند. وقتی به خانه رسید، به جای اینکه خستگی در او دیده شود، با ذوق شروع به خواندن درسهایش کرد.
مادرش که این رفتارش را دید، پرسید: دخترم، امروز در مکتب چه کارها کردی؟
سمیه با خوشحالی گفت: مادر جان، میدانی؟ من با یکی دوست شدم. نامش زُحل است و در درسها کمکم میکند!
مادرش از شوق و ذوق دخترش خیلی خوشحال شد. روزها یکی پس از دیگری گذشت. سمیه هر روز چیزهای جدید یاد میگرفت و هر روز با انگیزهتر میشد.
نویسنده: خاطره قلندری