سنش از من کم‌تر؛ اما سوادش از بیش‌تر!

Image

دست‌هایش را محکم در دستم گرفته بودم. اندکی ترس با اضطراب در وجودش یکجا شده بود و رنگ از رخسارش رفته بود. بهانه‌گیری می‌کرد و تلاش داشت از مکتب رفتن فرار کند. چند روز از آغاز سال گذشته بود و او هنوز پا به صنف درسی‌اش نگذاشته بود. نمی‌دانم در ذهنش چه می‌گذشت؟ از چه ترس داشت؟ برای کدام وسایلش در خانه دلتنگ شده بود؟

مادرم او را به من سپرده بود. باید با خودم به مکتب می‌بردم و دوباره با خودم برمی‌گرداندم. برای همین، دست‌هایش را گرفته بودم. وقتی به مکتب نزدیک‌تر شدیم، صدای سرود پخش‌شده از بلندگوی مکتب تا دوردست‌ها شنیده می‌شد. با هر قدمی که پیش می‌رفتیم، او حلقه‌ی دستش را دور دستم تنگ‌تر می‌کرد.

شاید فکر می‌کرد در میان این همه جماعت ناآشنا، من تنها آشنای او هستم. در صف، کنار خودم ایستادش کردم و بعد از صف، به صنفش بردم. کتاب، قلم و کتابچه‌هایش را برایش منظم گذاشتم. تمام راه را هم بَیک کتاب‌هایش را خودم حمل کردم.

تمام این‌ها به این دلیل بود که من یک سال زودتر از او به مکتب آمده و با محیط آشناتر شده بودم. یا شاید هم می‌خواستم در حقش خواهری کنم، می‌خواستم احساس تنهایی نکند. وقتی زنگ تفریح به صدا درآمد، نخستین کسی بودم که از صنف بیرون شدم. به صنفش رفتم و دوباره دست‌هایش را گرفتم. برای زنگ تفریح داخل حویلی مکتب بردمش. نان و آبم را هم نصف کردم.

زنگ رخصتی از دوستانم جدا شدم و دنبال برادرم رفتم. با آنکه جسامت چندانی نداشتم، اما دوباره بَیک کتاب‌هایش را گرفتم، به شانه‌ی راستم انداختم، دست‌هایش را در دستم گرفتم و راهی خانه شدیم. نمی‌دانم برایش چطور گذشته بود؟ آیا دلتنگ مادرم شده بود که چند ساعت او را ندیده بود؟ یا برعکس تصورم، برایش خوش گذشته بود؟ نمی‌دانم!

بعد از گذشت روزها و هفته‌ها، دیگر به بهانه‌گیری‌های عبدالله عادت کرده بودیم. گاهی خودش آماده می‌شد که به مکتب برود، کتاب‌هایش را منظم می‌کرد، دست و صورتش را می‌شست و آماده‌ی رفتن می‌شد. همان وقت، در حالی که موهایش را شانه می‌زد، با خودش زمزمه می‌کرد: «استادم گفته نظافت جز ایمان است.»

گاهی هم برعکس می‌شد؛ گفته‌های استادش از یادش می‌رفت و از منظم‌کردن کتاب‌هایش خبری نبود.

اما این بهانه‌گیری‌ها و بدخلقی‌های عبدالله برای مکتب‌نرفتن فقط یک سال دوام کرد. وقتی پا به صنف دوم گذاشت، همه‌چیز تغییر کرد. شوقش به مکتب بسیار زیاد شده بود و هر روز درس‌هایش را منظم می‌خواند.

از آن روزی که من دست‌هایش را گرفته و به مکتب برده بودم، امروز دوازده سال می‌گذرد. دیگر بزرگ شده است. برای درس‌خواندن و مکتب رفتن بهانه نمی‌گیرد و سند فراغتش از مکتب را در دست دارد.

یادم است وقتی برای نخستین بار امتحان داد، در مقابل نتیجه‌ی تمام مضمون‌هایش نوشته شده بود: «تلاش بیشتر!» اما حالا که از مکتب فارغ شده، نتیجه کاملاً برعکس است. نمراتش عالی است و این نشان می‌دهد که بعد از آن نخستین امتحان، واقعاً تلاش بیشتری کرده است.

چندی پیش قرار بود که به امتحان سراسری کانکور شرکت کند. سال‌ها بود که برای آن روز زیاد درس خوانده بود. شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند تا نتیجه‌ی امتحان آن روزش عالی باشد. من برایش دعا می‌کردم همان‌طور که خودش می‌خواهد امتحانش سپری شود. خوب! اما در گوشه‌ای از دلم، با عبدالله حسودی می‌کردم.

من دو سال از او بزرگ‌تر هستم. یک سال هم زودتر از او به مکتب رفتم، اما نه از مکتب فارغ شدم و نه امتحان دادم. رویاهایی را که عبدالله امروز دارد، من سال‌ها قبل داشتم. دوست داشتم در جاده‌های بزرگ و صفای پوهنتون کابل قدم بزنم و دانشجو شوم. دوست داشتم در مورد سیمینارهایم با استادان صحبت کنم و سخت تلاش کنم.

برای آینده‌ی عبدالله، که روشن است، دعا می‌کنم روشن‌تر باشد. برای خودم هم دعا می‌کنم و تلاش خواهم کرد تا گرچه دیرتر از عبدالله، اما به رویاهایی که سال‌ها پیش داشتم برسم.

امروز عکس او را چاپ کرده بودم. می‌خواستم درباره‌اش چیزی بنویسم. اما بعد از دقیقه‌ها فکرکردن، این را نوشتم: سنش از من کمتر، اما سوادش زیادتر!

نویسنده: فرشته سعادت

Share via
Copy link