از خواب بیدار میشوم. با شوق، ورزش صبحگاهیام را انجام میدهم. موهایم را برس میکشم و مادرم آنها را چوتی میبندد و با کش سیاه میگیرد. با لذت، شانههایم را لمس میکنم. مادرم برای آمادهکردن صبحانه میرود. من هم اتو را داغ میکنم و یونیفرمم را که شب گذشته روی آویز گذاشته بودم، با دقت و وسواس اتو میزنم، مبادا ذرهای چروک باقی بماند یا آسیبی ببیند. در پایان، شال سفیدم را هم اتو میکنم و همه را آماده میمانم.
مادرم صدایم میزند تا صبحانه بخورم. با عجله اتو را از برق میکشم، یونیفرم صاف و مرتبم را با دقت سر جای خودش میگذارم، لبخند رضایتبخشی بر لبم مینشیند و به جمع خانواده برای صرف صبحانه میپیوندم. بعد از صبحانه، ظرفها را میشویم و از مادرم تشکر میکنم. برس را برمیدارم، دندانهایم را مسواک میزنم.
میروم سراغ آمادهکردن کیف و کتابهایم. اول، پنسل سبز رنگی را که دیروز خریده بودم، برمیدارم. پنسلپاککن بنفشرنگم با طرح گلهای سرخ کوچک را هم کنار آن میگذارم. قلمهای آبی، سرخ و سیاه را به ترتیب کنار دیگر وسایلم قرار میدهم. هایلایترهای نارنجی، زرد، سرخ و آبی را هم جمع میکنم. پنسلتراشم هم سبز است؛ رنگی که با پنسلم هماهنگ است. همه را در جیب کوچک کیفم میگذارم و زیپش را میبندم.
کتابهای دری، ریاضی، پشتو، انگلیسی، کیمیا و فزیک، مخصوص صنف یازدهم، که هفتهی پیش آنها را با پوشهای رنگارنگ پوش کردهام، به ترتیب در کیفم میچینم. کتابچههای هر مضمون را هم کنارشان میگذارم و دوباره زیپ کیف را میبندم.
کیفم را برداشته، به سالن میروم و آن را روی اوپن آشپزخانه میگذارم.
لباسهایم را میپوشم، شالم را برمیدارم و جلوی آیینه میروم. اول کمی ضد آفتاب به صورتم میزنم و بعد شال سفید را به سر میاندازم. چقدر زیبا به نظر میرسم! رنگ سفید، برایم یادآور لباس رویاهایم است؛ لباس یک داکتر. با خودم میگویم: اگر فقط یک شال سفید اینهمه زیبایی دارد، لباس سفید داکتری چقدر زیباترم خواهد کرد؟
با تصور آن لحظه ذوقزده میشوم. شانههایم از شادی میلرزند. لبخند میزنم، از آیینه دل میکنم و برای خودم در دل آفرین میفرستم.
در یچال را باز میکنم، بوتل آب لیموییرنگم را که تازه خریدهام، برمیدارم و در جای مخصوص کیفم میگذارم. کلاه آفتابگیرم را سرم میکنم، گونهی مادرم را میبوسم، از او دعای موفقیت میگیرم، کیفم را به دوش میافکنم و کفشهایم را میپوشم.
درِ حویلی را باز میکنم. هوای تازهی صبحگاهی و نسیم بهاری به صورتم میخورد و حالم را دگرگون میکند. با ذکر “بسمالله” قدم در مسیر خانهی رویاهایم میگذارم.
گلها شکوفه کردهاند، نسیم بهاری میوزد و دامن، شال و موهایم را به بازی گرفته است. از این بازی، خرسندم. سبزههایی که تازه سر از خاک بیرون آوردهاند، با رقص ملایم باد، ورزش صبحگاهیشان را آغاز کردهاند.
باد در گوششان آهنگ رشد و شکوفایی زمزمه میکند. نور آفتاب بر برگهای درختان میتابد و به آنها جان دوباره میبخشد.
پرندهها جفتجفت بر شاخهها نشستهاند و با صدایی دلنشین و هماهنگ، آواز شروعی تازه را میخوانند. صدای باد، طلوع خورشید، رقص سبزهها و آواز پرندگان، ملودی بینظیری میسازند و من، فقط خودم را در این زیبایی غرق میکنم.
از دور، تعمیر آبیرنگ مکتب را میبینم. هیجانم بیشتر میشود. دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. لبخند روی لبانم شکوفا میشود. قدمهایم را تندتر میکنم. صبر ندارم….
میدوم!
نفسزنان، خود را کنار درِ سبز رنگ مکتب میرسانم.
اینجا میایستم و قامت بلند ساختمان را نگاه میکنم. احساس میکنم گل از گلم شکفته است.
لبخندی از ته دل میزنم.
رویای داکتر شدن را تصور میکنم.
رویای موفقیت را…
آیندهام را.
نویسنده: فاطمه مهدوی