بازتابی بر ظلم و بیداد در سرزمینی که سکوت فریاد میزند!
آفتاب، مانند هر روز، با شکوه و آرامش طلوع میکرد. من هم با همان انرژی خاصی که از آغاز روزهای جدید سراغم میآید، آماده شدم. کتابهایم را در آغوش گرفتم و در آینهی قدنما به خودم خیره شدم. درخشش نایاب در چشمانم موج میزد؛ انگار که روح امید و زندگی درونم شعلهور شده بود. حس عجیب و بینظیری داشتم: حس زنده بودن، یادگیری، و فتح قلهی کوچک در میان آشوب و سختی.
بسمالله گفتم و روانهی کلاس شدم. در مسیر راه، دختران و زنان زیادی را دیدم؛ هر کدام داستانی داشتند. طفلی در آغوش مادری جوان، زنی با چادری سنگین، مادری که دست پسرکی کوچک را گرفته بود و بهسوی مکتب میرفت، و دخترانی جوان که با حسرت به پسران دانشآموز چشم دوخته بودند. حسرتی که در نگاههایشان فریاد میزد.
این صحنهها قلبم را به درد آوردند. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، به راهم ادامه دادم. حس ناخوشایند ناآشنایی در درونم شعلهور شد؛ حس تبعیض و بیعدالتی که همچنان سایه بر سر دختران این سرزمین دارد.
درس تمام شد و با گفتن Goodbye teacher کلاس را ترک کردم. ساعت ۱۱:۴۰ قبل از ظهر بود. در مسیر بازگشت، صدای همهمهای به گوشم رسید. دو مرد میانسال با نگرانی چیزی زیر لب میگفتند: «خداوند دختران را در پناه داشته باشد. خدا میداند که زنده بماند یا نه.»
کنجکاویام بیشتر شد و به سمت صداها رفتم. صحنهای که دیدم، مرا میخکوب کرد. دختری جوان در وسط جاده جنینوار بر خود پیچیده بود و صدای گریهاش با صدای ضربات تسمههای چرمی در هم آمیخته بود. سه مرد با لباسهای سفید، بیرحمانه او را شلاق میزدند و ناسزا میگفتند.
هیچکس جرأت نمیکرد علت این بیرحمی را بپرسد. ترس همه را دربرگرفته بود؛ زن، مرد، کودک و حتی حیوانات جاده. صحنهای مسموم و وحشتناک بود. نگاهها از وحشت یخ زده بود و تنها صدای شلاقها در هوا میپیچید.
دخترک بیحجاب نبود، چادری به تن داشت. لباسش نه تنگ بود و نخ تننما. تنها کمی کوتاهتر از معمول بود. هر ضربهای که بر بدن نحیفش فرود میآمد، خنجری بر قلب من میشد. نمیتوانستم دلیلی منطقی برای این بیرحمی بیابم.
دستانم را محکم بر گوشهایم گذاشتم و با تمام توان دویدم. صدای شلاقها همچنان در ذهنم طنینانداز بود. با حالتی درمانده به خانه رسیدم. نفسزنان در اتاقم را بستم و همانند گنجشکی زخمی، در گوشهای پناه گرفتم.
زانوهایم را در آغوش کشیدم و بیاختیار گریستم. دیگر نمیتوانستم قوی بودن را تحمل کنم. از این همه استقامت بیثمر، از تحقیر شدن، از شنیدن حرفهای زننده و از ظلمی که همچنان بر زنان و دختران این سرزمین سایه افکنده، خسته بودم.
نویسنده: مارینا نظری