در روزهای دوری که هنوز مشغلههای زیادی نداشتم و اغلب بیکار بودم، پس از برگشت از مکتب، کچالو و پیاز پوست میکردم تا مادرم غذا بپزد. سپس خانه را مرتب میکردم و بعد از آن، درسهایم را مرور میکردم. در همان روزها، خالهام شکریه، از منطقهی ما به کابل آمد تا برای کانکور آماده شود. او در خانهی کوچک ما ساکن شد؛ خانهای با یک اتاق و دهلیز که تا جایی که یادم میآید، آفتاب هیچگاه به آن نمیتابید. زمستانهایش سرد و طاقتفرسا بود.
اولین بار که خالهام را برای ثبتنام به کورس «موعود» بردم، میخواست در همانجا درس بخواند؛ اما به دلایل سادهای مجبور شد به مرکز آموزشی دیگری هم مراجعه کند تا برنامههای درسیاش را ببیند.
متاسفانه، چند مدت بعد، در یک حملهی انتحاری، کورس موعود منفجر شد. هزاران دانشآموزی که امیدوار بودند سال آینده به دانشگاه کابل یا هر دانشگاه دیگری در رشتهی دلخواهشان راه یابند، تکهتکه و خونآلود بر زمین افتادند. بله، شاید همان دانشآموزانی که میخواستند داکتر شوند و بیماران را تداوی کنند، در جمع کشتههای موعود بودند. با آن انفجار، کابل دگرگون شد، مخصوصاً غرب کابل دیگر حال و هوای آنچنانی نداشت و از سر و روی غرب کابل غم میبارید. با اینحال، دانشآموزان دیگری که هنوز برای کانکور آماده میشدند، ناامید و خسته بودند.
با وجود تمام اینهمه ترس و ناامنی، خالهام را میدیدم که هر روز درس میخواند و برای رفتن به کورس آماده میشد. صلح، خیلی دور بود، هوا تاریک و کابل ناامن؛ اما او ادامه میداد. صبح زود با چراغقوهی موبایلش بیدار میشد و به طرف کورس آموزشی میرفت. شاگردان زیادی مانند او، بیتوجه به وقت، آبوهوا، امکانات یا امنیت، شب و روز درس میخواندند.
همیشه میخواستم بپرسم که چه چیزی تا این اندازه برای الهامبخش است؛ اما هیچگاه نپرسیدم. بهجای او، از خود میپرسیدم و دنبال پاسخ میگشتم.
هنوز هم عصرها، وقتی از کوچه به خانه میآمدم، میدیدم که در حال حل تستهای آزمایشی است. میان چند خانهی گِلی و کوچک، یکی را رنگ میکرد. برایم جالب بود که چرا فقط یکی را رنگ میزند؟ چرا همه را رنگ نمیکرد؟ یا اصلاً چرا باید آنها را رنگ میکرد؟ اما هیچوقت نپرسیدم، فقط تماشا میکردم. گاهی هم خواهرم کنارش مینشست و دربارهی موضوعی با هم بحث میکردند که برایم بیمعنا بود.
خالهام به ولایت برگشت، امتحان کانکور را سپری کرد و در رشتهی طب لابراتوار کامیاب شد. وقتی برای اولینبار این خبر را شنیدم، خوشحال شدم؛ چون میدانستم برای رسیدن به آن، سخت تلاش کرده و زحمت کشیده است. چند ماه بعد دوباره به کابل برگشت و در خوابگاهش مستقر شد. حالا او به دانشگاه میرفت و من با خودم فکر میکردم که دانشگاه چقدر سخت است؟ چقدر باید درس خواند؟
اما گوشهای از دلم هنوز برای شاگردان موعود میگریست. اگر آنها هم امتحان کانکور میدادند، شاید در رشتهی دلخواهشان موفق و مانند خالهام راهی دانشگاه میشدند، خوشحال و سرشار از امید، عدهای در طب، عدهای در بخش کامپیوتر، عدهای در علوم انسانی یا هنر و ادبیات و در کل، در رشتههای مورد علاقهی شان درس میخواندند. آنها میتوانستند در محوطهی دانشگاه قدم بزنند و در عمق قلبشان احساس غرور و افتخار کنند، به رؤیاهای زیبایشان بیندیشند، بلند بخندند، شبهای طولانی درس بخوانند، صبحهای زود بیدار شوند، عاشق شوند و تا دوردستها خیالپردازی کنند. میتوانستند کتابهای زیادی بخوانند، بنویسند و دنیای زیباتری را تجربه کنند، مهمتر از همه، زندگی کنند؛ اما آنها از حق زندگی کردن و زیستن و در نهایت کسب مهارت و علم و آموزش محروم شدند.
متاسفانه، در کشور من، سادهترین حقوق انسانی، مانند زندگی کردن نیز در خطر است. هر لحظه ممکن است بمیریم و با همهی رؤیاها و اندیشههای خود نابود شویم. شاید در صف نانوایی، در مرکز خرید، در عبادتگاهها، در مکتب یا دانشگاه و یا هم در ورزشگاه، از بین برویم. شاید همینکه از کوچه عبور کنیم، بمبی منفجر شود و به فجیعترین شکل ممکن بمیریم.
اما این را نمیخواهیم. نمیخواهیم دانشآموزان با ترس وارد صنف شوند و امیدی به زندهماندن نداشته باشند. میخواهیم زنده بمانیم و از همهی حقوق خود، بهعنوان زن و بهعنوان انسان، بهرهمند شویم. میخواهیم زندگی زیبایی داشته باشیم؛ زندگیای که سالها از آن محروم ماندهایم. زندگیای مصون، مرفه و شاد، آرزوی هر فرد در این سرزمین تاریک و ناآرام است.
نویسنده: طاهره خادمی