یکی بود، یکی نبود. دختر کوچک و فقیری بود که مادرش بسیار سخت کار میکرد تا بتواند فیس دخترش را پرداخت کند؛ اما نمیتوانست. او دو دختر و دو پسر دیگر داشت و فقط میتوانست مقدار کمی غذا برای آنها تهیه کند. آگنس در یک مکتب طراحی بسیار پرهزینه درس میخواند؛ زیرا مادرش باور داشت که دخترش طراح موفقی خواهد شد. آگنس لباسهای کهنه را برای خواهران و برادرانش به لباسهای بسیار زیبایی تبدیل میکرد.
یک روز مدیر مکتب مادر آگنس را به مکتب خواست، زیرا او پنج ماه فیس را پرداخت نکرده بود و مقدار بدهی خیلی بالا رفته بود. آن زمان آگنس حرفهای مادر و مدیر مکتب را شنید، بسیار غمگین شد و گریه کرد. در مکتب، دختری بسیار ثروتمند بود که همیشه آگنس را مسخره میکرد و او را آزار میداد.
پس از چند روز، یک مسابقهی طراحی لباس برگزار شد. در این مسابقه فقط کسانی که بلیت طلایی داشتند، میتوانستند شرکت کنند؛ اما آگنس بلیت طلایی نداشت. در آخرین روز، مادرش یک بلیت طلایی پیدا کرد و آن را به دخترش داد. آگنس توانست در مسابقه شرکت کند.
در مرحلهی اول مسابقه، دختر ثروتمند که نامش ایسن بود، از مواد بسیار گرانقیمت استفاده کرده بود. همه لباس او را دوست داشتند، بهجز مدیر مکتب که مادر ایسن بود. او فکر میکرد که در طراحی لباس تنها مواد نباید باارزش باشند، بلکه باید با دقت نیز دوخته شوند. اما آگنس برعکس ایسن عمل کرده بود. مواد او بسیار بیارزش و کهنه بودند؛ اما با دقت زیاد دوخته شده بود. مدیر مکتب یا همان مادر ایسن، لباس او را پذیرفت.
در مرحلهی دوم، از میان بیست شرکتکننده، سه نفر موفق شدند به مرحلهی بعد راه یابند: آگنس، ایسن و یک پسر دیگر. این بار نیز، مانند دفعهی قبل، ایسن نتوانست توجه مادرش را جلب کند.
در مرحلهی نهایی، رقابت سختی میان آگنس و ایسن شکل گرفت. آگنس تمام پساندازهای خود را برای خرید مواد مورد نیاز هزینه کرد و با تلاش فراوان کار کرد. وقتی مسابقه آغاز شد، آگنس برنده شد. اما در پایان برنامه، ایسن گفت که بلیت متعلق به آگنس نبوده و مادرش آن را پیدا کرده است. وقتی مدیر مکتب یا مادر ایسن این را شنید، از آگنس پرسید که آیا این حقیقت دارد؟ آگنس تأیید کرد و بههمین دلیل از مسابقه حذف شد. ایسن برنده اعلام شد؛ اما مادرش از این نتیجه راضی نبود. بااینحال، چون تنها ایسن باقی مانده بود، گزینه دیگری نداشت.
وقتی مادر و ایسن از مکتب خارج شدند، مادرش او را سرزنش کرد. او گفت که چرا همیشه میخواهد دیگران را تحقیر کند و فقط خودش مقام اول را به دست آورد. او به ایسن یادآوری کرد که زندگی پستی و بلندیهای زیادی دارد و نصیحتهای بسیاری به او کرد. ایسن که دیگر تحمل نداشت، از موتر پیاده شد و در سرک قدم زد. او وارد کوچهی کوچکی شد و ناگهان گروهی از دزدان به او حمله کردند. او تلاش کرد از خود دفاع کند؛ اما هر بار که یکی را میزد، دیگری از پشت به او حمله میکرد. در نهایت، وقتی دیگر توان مقابله نداشت و نزدیک بود بیهوش شود، آگنس از راه رسید.
جنگ سختی بین آگنس و دزدان درگرفت و در نهایت، آگنس برنده شد و ایسن را به خانهاش رساند. وقتی ایسن به خانه رسید، از آگنس تشکر کرد و گفت که از تمام کارهایی که با او کرده است، پشیمان است. سپس پرسید که آیا میتواند جبران کند؟ آگنس پاسخ داد که نه، زیرا میداند افراد پولدار اغلب مغرور هستند؛ اما بااینحال، او را میبخشد. آگنس از ایسن خواست که مسابقه نهایی را دوباره برگزار کند، زیرا مادرش امید زیادی به او داشت و او تمام پولهای خود را برای این مسابقه خرج کرده بود.
ایسن در جواب گفت که نهتنها مسابقه را دوباره برگزار خواهد کرد، بلکه مطمئن خواهد شد که برندهی نهایی نیز خود آگنس باشد. او گفت که تا امروز فکر میکرد تنها داشتن پول مهم است، اما اکنون فهمیده که انسان باید قلب ثروتمندی هم داشته باشد. سپس از آگنس تشکر کرد و گفت که چیزهای زیادی از او آموخته است.
در همین هنگام، مادر ایسن و مادر آگنس سر رسیدند. وقتی مادر ایسن فهمید که دخترش ارزش مهربانی را درک کرده است، بسیار خوشحال شد. مادر آگنس نیز دخترش را در آغوش گرفت. او بسیار خوشحال شد که دخترش را دوباره پیدا کرده است و میبیند که دخترش توانست جایگاهی را که لایقش بود، به دست آورد.
نویسنده: نرگس حسینی