عاشقانه دوستت دارم…!

Image

عشق، معنای عمیق و رازآلودی دارد. هر کسی تعریفی متفاوت از آن دارد. برخی، عشق را در چشمان سیاه، لب‌های سرخ، گیسوان پریشان و سیمای معشوقه‌ی‌شان می‌بینند؛ اما نمی‌دانم تعریف شما از عشق چیست؟ یا چقدر خاطره از کسانی دارید که با تمام قلب دوست‌شان داشته‌اید؟ من اما از خاطره‌ای سخن می‌گویم که آن را عشق واقعی می‌دانم.

یک روز سرد زمستان، بدنم از ترس می‌لرزید. نمی‌توانستم اضطرابم را کنترل کنم. در شرایط سختی بودم و به یک آغوش و یک همدلی نیاز داشتم. همان لحظه، حضور کسی را در کنارم احساس کردم. لرزش دستانم آرام گرفت. دلم می‌خواست او را در آغوش بکشم؛ اما دختری خجالتی و مغرور بودم و احساس شرم می‌کردم. وقتی خواستم از کنارش عبور کنم، نگاهم در چشمانش گره خورد. چشمان خرمایی و زیبا که گویی می‌خواستند فریاد بزنند: «زندگی و عمرم فدایت جانم، اگر زبانم یاری کند، خواهم گفت که چقدر دوستت دارم.»

روزها همین‌طور می‌گذشتند. هر روز، با همان نگاه آتشین و عمیق، به من خیره می‌شد. اما روز به روز، چهره‌اش رنگ می‌باخت و شبیه بیماری می‌شد که در برابر درد تسلیم شده است. تا اینکه دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد.

او به بیماری تنفسی دچار شده بود و بدون اکسیژن نمی‌توانست نفس بکشد. او را به بیمارستان منتقل کردند و بستری شد. دنیا بدون او برایم سخت و دردناک شده بود. احساس سردی و اضطراب، تمام وجودم را در بر گرفته بود. از نگرانی، نزدیک بود دیوانه شوم. بارها با خودم گفتم: «کاش کنارم بودی… می‌دیدی بی تو چه حالی دارم. هر بار که نگاهم می‌کردی و با رفتارت نشان می‌دادی که چقدر دوستم داری، چرا من نتوانستم احساساتم را بگویم؟ چرا این غرور و خجالت، نگذاشت بگویم که بدون تو، زندگی برایم هیچ آرامشی ندارد؟»

هر چه زمان می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد. تپش قلبم شدت گرفته بود. دیگر از دنیا و زندگی بیزار شده بودم. خواب و خوراک از من گرفته شد. هر لحظه به او فکر می‌کردم؛ اما او همچنان با بیماری‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد.

هنوز یادم هست که شب‌ها در تاریکی خانه‌ام برایش می‌گریستم. به مسجد می‌رفتم و دعا می‌کردم؛ اما حس می‌کردم خدا صدایم را نمی‌شنود. با این حال، امیدم را از دست ندادم، زیرا غیر از خدا، هیچ پناهی نداشتم. تنها آرزویم این شده بود که دوباره سلامتش را ببینم.

حدود یک ماه گذشت و بالاخره، او – همان معشوق دوست‌داشتنی‌ام – کم‌کم بهبود یافت و دیگر می‌توانست بدون دستگاه، نفس بکشد. روزی که از بیمارستان مرخص شد، مصادف با روز عاشقان (ولنتاین) بود. از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم.

وقتی به خانه رسید، با تمام سرعت به سمتش دویدم. این بار، بدون هیچ تردیدی، او را در آغوش کشیدم و با صدای لرزان اما پر از احساس فریاد زدم: «مادر جان، دوستت دارم! زندگی بدون تو سخت و دردناک است. گرمای وجودت دلیل زنده بودن من است.»

از آن روز، بیشتر از همیشه قدرش را دانستم.

برخی معتقدند روز عشق فقط برای دلدادگی میان دختر و پسری است که نقش لیلی و مجنون را بازی می‌کنند. اما من معتقدم ولنتاین، روزی برای ابراز عشق به عزیزترین‌های زندگی است؛ فرصتی برای گفتن احساساتی که شاید همیشه در دل نگه داشته‌ایم.

و من، مادرم را عاشقانه دوست دارم. این روز، بهانه‌ای است که از عشق جاودانه‌ام به او سخن بگویم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link