دستم را جلو بردم. خواهرم نگاهی انداخت و شروع به نقش زدن کرد. به هنرش باور داشتم. از طرحهایی که روی کاغذ میکشید و از خطوط بیروح، تصاویری سرشار از معنا میآفرید، معلوم بود که در دنیای ماندالا بیهمتاست. طرحها روی دستم شکل میگرفت و من، مات و مبهوت، تماشا میکردم.
در ابتدا قصد نداشتم دستانم را حنا کنم؛ اما وقتی به آنها نگاهی انداختم، دلم خواست شور و شوق گذشته را زنده کنم. عیدم را رنگین کنم، حتی اگر تنها با چند گل ساده روی دستهایم باشد. حداقل از این کار منع نشده بودم. پس چرا برای خودم دلخوشی خلق نکنم؟ بیاختیار، افکارم نیز با پیچوتابهای این نقشها گره خورد و مرا به دنیای خیال برد.
حنا بر روی دستانم به شکل گلهای زیبا و ظریف درآمده بود و این مرا خوشحال میکرد.
کاش من حنا بودم!
من حنا هستم!
افغانستان!
بیا، تو را رنگین کنم!
دستت را جلو بیاور تا بر آن نقشی ببندم؛ مردمی خوشحال، پسرانی نیرومند و دخترانی خندان، در روزهای عید، بیشتر قشنگ است.
آری! بر لب دختران لبخند مینشاندم تا از اندوه رها شوند. دیر زمانی است که نخندیدهاند. آنها را با یونیفورمهای درخشان و زیبای مکتب، کیفهای پر از کتاب بر دوش، شاد و پرامید در مسیر مکتب ترسیم میکردم.
دختران محصل مدتهاست دانشگاه را ندیدهاند. حتماً دلشان برای درسهای استادان، فضای سبز دانشگاه و مکالمههای صمیمانه با دوستانشان تنگ شده است. برایشان کلاههای فارغالتحصیلی در آسمان، جشن و امید به آینده میکشیدم. برای پسران انگیزه، برای مردم شادی، برای رانندهای که خسته پشت فرمان در جستوجوی مسافر است، آرامش و برای زنانی که از کارشان برکنار شدهاند، امید بازگشت به زندگی را نقاشی میکردم.
افغانستان! مدتی است که دستانت خالی از نقشهای شادیبخش است. بیا، این عید را متفاوت سپری کن!
به دور از هر ترس، دستانت را به دختران آزادیبخش بسپار! نگذار این گلهای نازک پژمرده شوند، در اندوه فرو روند و عید را بدون شوق حنا زدن بگذرانند. چه چیزی والاتر از این میخواهی که دستت پر از انسانهای فعال، خوشحال و امیدوار باشد؟ شاید تو هم مانند من از دستان خالیات که مأوای دلهای افسرده شدهاند، خسته شدهای.
بیا، من حنا هستم!
چنان نقشی بر روی دستانت میشوم که از دیدنش سیر نشوی. پیچوتابهایش را دنبال کنی و در انتها به گلی از امید، به شکوفهای از صلح و به طراوت زندگی برسی.
در برابر آیینه ایستاده بود. نگاهی عمیق به خود انداخت. چیزی کم بود. میان ابروهایش چهار خال کوچک حنا گذاشت. حالا احساس میکرد که آماده است.
از سر تا پا خود را برانداز کرد؛ لباس کرمرنگ با تزیین مرواریدهای سفید، گیسوان بلند و فرفری، النگوهایی که مچهایش را در آغوش گرفته بودند، شالی که چون پناهگاهی جنگل انبوه موهایش را میپوشاند، پیزارهای سنتی و از همه مهمتر، مژههای دلربا و دستانی آغشته به حنا، همه تصویر زیبایی از او را به نمایش میگذاشت.
این دخت افغانستان است دیگر…!
کوچهها امن است و دخترک شاد و خوشحال از میان آنها میگذرد تا به اقوام و دوستان عید مبارکی بگوید. عیدی میگیرد، میوههای عید را میچشد و از دورهمیها لذت میبرد. دلش قرص است که بعد از عید، دوباره به ساختن آیندهاش بازخواهد گشت.
اگر من حنا شوم…
ای کاش من حنا شوم!
افغانستان، اگر بگذارند که من حنا شوم، هرگز چیزی جز خوشبختیات را نقش نخواهم بست. تو لایق میدانی پر از رنگ و نقش هستی.
با دقت به حنایی که بر دستانم نقش بسته بود، خیره شدم.
وای! خواهرم میان طرحهایش، خیالات مرا نیز به تصویر کشیده بود. درست پشت گل بابونه، خورشید افغانستان را در حال طلوع کشیده بود.
بوسهای بر گونهاش زدم، برای اینکه افغانستان مرا در میان این نقوش جا داده بود.
اکنون، در روزهای عید، با دستانی آغشته به روح افغانستان، عید مبارکی خواهم گفت.
آهای! دخترک خال بر پیشانی که در دستانم نشستهای، «آزادی در راه است»
عید مبارک!
نویسنده: زهرا علیزاده (تیام)