روز دوشنبه، ۱۸ ثور ۱۴۰۰، در غرب کابل، در دشتبرچی، دختران نوجوان با کیفهایی مملو از کتاب و ذهنهایی پر از رویا از دروازهی مکتب سیدالشهدا بیرون آمدند. مادرانی که در انتظار دخترانشان بودند، یکی میخواست دخترش زودتر بیاید تا کمکش کند، دیگری فکر میکرد دخترش پس از آمدن برایش غذای دلخواهش را آماده خواهد کرد و پدری که منتظر بود تا دخترش برسد و پول کتابچهای را که صبح هنگام رفتن به مکتب، به او وعده داده بود، بدهد.
یکی از همان دخترها هنگام رفتن به مکتب، دستان مادرش را بوسید. مادرش گفت: «دخترم، حالا زود برو وگرنه دیر میرسی. شب که آمدی، هرقدر دلت خواست، مرا بوسهباران کن.» بیخبر از آنکه دیگر لبانی برای بوسیدن باقی نخواهد ماند.
هنگامی که زنگ مکتب به صدا درآمد و دختران بهسوی دروازهی خروجی رفتند، ناگهان صدای مهیبی بلند شد که تمام کابل را لرزاند. اینجا گروهی وحشی خواستند با خون، روی کتابچههای دختران بنویسند که «شما محکوم به بدبختی هستید و ما پیروز». اما اشتباه کردند، چون گاهی خون بر شمشیر پیروز میشود، قلم بر تفنگ.
من یکی از همان خانوادههایی بودم که داغدار شدیم و لباس سیاه به تن کردیم، برای عزای شهربانو، دختر مامایم. ما شهربانوی هجدهساله، زیبا، لایق و باهوش را از دست دادیم.
وقتی از این رویداد باخبر شدیم، فوری بهسوی خانهی مامایم رفتیم و شش ساعت راه را طی کردیم. وقتی از ما خواستند تا در شفاخانه پیکر بیجانش را تحویل بگیریم، من نیز همراه رفتم. تصویری که از شهربانو دیدم، برایم بسیار دردناک بود. وقتی به آن پیکر بیجان نگاه کردم، حس کردم دنیا به او خیلی بدهکار است.
شهربانو در صنف دوازدهم مکتب بود و میخواست داکتر شود، تا در آیندهای که هرگز نرسید، به مردمش خدمت کند. آیا این آرزو برای یک دختر در افغانستان بسیار بزرگ است؟ آیا حق دختر در افغانستان همین است که چنین بیرحمانه کشته شود؟ آیا دیگر وقت آن نرسیده که به اینهمه کشتار پایان دهیم؟
هنگام خاکسپاری شهربانو، مادرش چندینبار از هوش رفت. من هم، هنوز که هنوز است، به یاد آن لحظهها هستم. وقتی بالای پیکر بیجانش خاک میریختند، با خودم میگفتم شاید شهربانو زنده شود. با التماس میگفتم آهستهتر خاک بریزید، چون بدنش پر از زخم و سوختگی است و خیلی درد میکشد. با انداختن هر بیل خاک، وجودم تکه تکه میشد.
این حق دختران کشورم نبود که بهجای فراغت، زیر انبوهی از خاک، با آرزوها و رویاهایشان دفن شوند. گلهایی که باید برای جشن فراغت میبردند، اکنون بر سر مزارشان گذاشته میشود.
دختری که هیچ گناهی جز درس خواندن نداشت، به همان گناه بدنش را به رگبار بستند، آنچنان بیرحمانه که کوچههای برچی از خون دختران سیلاب شده بود؛ قلمهایی که رنگشان به خون مبدل شده، کتابهایی که خاکستر شده بودند.
چندی نگذشته بود که پدر شهربانو، یعنی مامایم، نیز از دنیا رفت. او نتوانست مرگ دخترش را تحمل کند. مرگی که مثل کابوس وحشتناک، شاهد پرپر شدن ستارهی زندگیاش بود.
انفجار مکتب سیدالشهدا، نهتنها دختران زیادی را شهید کرد، بلکه باعث مرگ خیلی از والدین نیز شد. حتی بسیاری را دیوانه ساخت و زندگی مردم را به تاریکی کشاند.
آسمان خیلی از خانوادهها را ابرهای سیاه فرا گرفت؛ خانوادههایی که خورشیدشان همان دخترشان بود. دخترانی که دوازده سال با امید به مکتب رفتند و در آخرین صنف، ناگهان از دست رفتند.
خانههایی که دیگر صدای «مادر جان» در آن شنیده نمیشود. مادرانی که دیگر لباس دخترانه نخریدند، حنا نخریدند. مادرانی که هنگام عبور از پیش فروشگاهها، اشک از چشمانشان جاری میشود، چون روزی به دخترشان قول داده بودند همان کفش یا لباس را بخرند.
دختر برای یک خانواده، رحمت است. این حمله، رحمت و برکت خانهها را نیز با خود برد. مادری که منتظر بود موهای خرمایی دخترش را شانه بزند؛ اما آن موها در مکتب سوخت و خاکستر شد.
این حملهی وحشیانه، مسیر دختران کشورم را از خانهی گرم و صمیمی، به گورستان سرد و تاریک منحرف کرد. یکی را تا آخر عمر به شفاخانه سپرد، دیگری را به تیمارستان و برای همیشه معلول ساخت.
مکتب سیدالشهدا شاید بازسازی شود و باشکوهتر از قبل؛ اما شهربانو، نرگس و دیگر همصنفیهایشان دیگر هرگز به صنف بازنخواهند گشت. بازماندههای این حادثه، مانند عارفه، هر روز با نشستن بر همان چوکیها، خاطرات را زنده میکنند و میگویند: «زندگی با ما بد تا کرد.»
سیدالشهدا فقط یک مکتب نبود؛ پناهگاهی بود برای رویاهای دختران شجاعی که میخواستند در کشوری پر از جنگ، صلح را بیاموزند.
مکتب تخریب شد، کتابها سوخت، قلمها شکست، دختران کشته شدند، معلول و معیوب شدند. دخترانی که هنوز هم به هوش نیامدهاند و تا آخر عمر، با همان شوک زندگی میکنند.
اما من میخواهم این را بگویم که ما هرگز تسلیم نشدیم و نخواهیم شد.
ما نمیگذاریم شهدای مکتب سیدالشهدا به فراموشی سپرده شوند. ما با همین قلم، این خاطرات را مینویسیم تا برای تاریخ ثبت شود.
ما فراموش نخواهیم کرد. این قربانیان، چراغهای خاموش نیستند؛ شعلههاییاند که در دل هر انسان دانا روشن میمانند.
ما عهد میبندیم که صدای آنان باشیم، برای عدالت فریاد بزنیم و راهشان را با قلم، علم و آگاهی ادامه دهیم.
مکتب سیدالشهدا، نقطهی پایان نیست؛ آغاز راهی است که با اشک و خون نوشته شد تا روزی، از دل همین تاریکی، نوری برخیزد.
حرف آخر من برای شهدای سیدالشهدا این است: ما نمیگذاریم دنیا، سیدالشهدا را فراموش کند.
نویسنده: رقیه دلجم