قدرتی فراتر از تفنگ؛ حکایت دختری در مسیر دانش

Image

نفسم را در سینه حبس کرده بودم، گویی جسمم مرده بود. بدنم بی‌حرکت شده و زبانم بند آمده بود؛ اما قلبم به تندی می‌تپید، انگار نمی‌خواست جزئی از من باشد. از شدت ترس، گوش‌هایم وحشت‌ناک تیز شده بودند و هر صدایی را می‌شنیدند. صدای قدم‌هایی به گوشم می‌رسید که به‌سمت درِ اتاق، جایی که من مخفی شده بودم، نزدیک می‌شدند. دست‌هایم را روی قلبم گذاشتم تا کمی از ضربانش کاسته شود. اندکی بعد، صداها نزدیک و نزدیک‌تر شدند تا به پشت در رسیدند و ناگهان متوقف شدند. خشکم زده بود. ترس مانند موجی تمام وجودم را بلعید. دستگیره‌ی دَر آرام به سمت پایین چرخید و در کمی باز شد. مردی پشت در بود و تنها دستی بزرگ و پهن دیده می‌شد که انگشترهایی بر انگشتانش داشت. کم‌کم احساس می‌کردم دیگر قادر به کنترل خودم نیستم، پاهایم می‌خواستند فرار کنند و دلم می‌خواست فریاد بزنم؛ اما صدایم در گلویم حبس شده بود.

لحظه‌ای نگاه کوتاهی به در انداختم. مرد می‌خواست در را باز کند و وارد شود که ناگهان صدایی بلند شد. کسی او را صدا زد و گفت: «مولوی صاحب، این‌جا بیایید و این را ببینید.» مرد که پشت در بود، دستش را عقب کشید و از در فاصله گرفت. حالا قلبم آرام گرفته بود و دوباره تند می‌زد، گویا می‌دانست کسی آمده است تا مرا نجات دهد. با لرزشی در بدن، خودم را جمع کردم و برخاستم. نفس عمیقی کشیدم و به‌آرامی از اتاق خارج شدم.

آرام از دهلیز عبور می‌کردم تا کسی متوجه حضورم نشود. با هر قدمی که از اتاق دورتر می‌شدم، وحشت بیشتری وجودم را می‌گرفت. سنگینی و ضعف، بدنم را فرا گرفته بود و احساس سرما می‌کردم. اگرچه اوایل بهار بود و هوا گرم؛ اما سرمای عجیبی بدنم را گرفته بود. نزدیک به انتهای دهلیز که رسیدم، وحشتم دوچندان شد و دیگر نمی‌توانستم بیرون بروم. دهلیز دارای در شیشه‌ای بزرگی بود که اگر کسی با دقت نگاه می‌کرد، می‌توانست داخل را ببیند. تنها دو قدم تا در فاصله داشتم که ناگهان دستی محکم بند دستم را گرفت و مرا به عقب کشید. قصد داشتم فریاد بزنم که فرد غریبه دست دیگرش را بر دهانم گذاشت. هرچند به تقلا افتاده بودم، توان حرکت نداشتم. دختر جوانی که محکم دستم را گرفته بود، با لحنی آرام گفت: «آرام باش، تا ما را پیدا نکنند.»

صدای زیبای او آرامشی به من داد؛ اما در عین حال نمی‌توانستم به حرکت محکم دستش اعتراض کنم. اندکی بعد، مردی ترسناک با تفنگی در شانه از کنار ما عبور کرد. در گوشه‌ای پنهان شده بودیم و او متوجه حضور ما نشد. احساس آرامش عجیبی به من دست داد، گویی در آغوش نجات‌بخشی بودم. دختر که فرشته نجاتم شده بود، آرام دستش را عقب کشید و کمی فاصله گرفت. با نگاهی به صورت زیبای او، محو چشم‌های براق و ابروهای کشیده‌اش شدم. ترس و اضطراب برای لحظاتی از ذهنم پاک شد.

دختر با لبخندی دل‌نشین گفت: «ترسیدی؟» جواب دادم: «بله، خیلی ترسیده بودم. تشکر که مرا نجات دادی.» او به آرامی توضیح داد که متوجه حضور کسی در دهلیز شده و ابتدا جرأت نداشته نگاه کند؛ اما وقتی متوجه من شده بود، به کمک آمده است. من با تشکر فراوان از او پرسیدم که چرا خودش فرار نکرده است. او گفت که پیش در خروجی نیز کسی هست و نمی‌تواند از آنجا عبور کند. با تصمیمی مشترک، هر دو آرام و با دقت به سمت در خروجی رفتیم.

دختر پیشنهاد کرد که از دهلیزی به دهلیز دیگر برویم تا کسی ما را نبیند. با وجود این‌که حضور او به من احساس امنیت بیشتری می‌داد، اما هم‌چنان ترس در دلم بود، چراکه هر دو در خطر بودیم. به یاد تهدیدهای طالبان و اعلامیه‌ای افتادم که به‌تازگی درباره‌ی ممنوعیت حضور دختران در کورس‌ها منتشر شده بود. برای لحظاتی فکر کردم که شاید دستگیر شویم و سرنوشت تلخی در انتظارمان باشد؛ اما تلاش کردیم که با دقت و شجاعت، از خطر عبور کنیم.

در نهایت به دهلیز آخر رسیدیم، جایی که کمی شلوغ بود و برخی از اساتید و اعضای طالبان در رفت‌وآمد بودند. ترس وجودم را گرفت و قلبم تندتر زد. دست دختر را محکم‌تر گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم. بدون هیچ حرفی، او در خروجی را باز کرد و با دستم در دستش به سوی آن دوید. بالاخره از در خارج شدیم و خود را به کوچه‌ای که کورس در آن قرار داشت، رساندیم. ناگهان دختر متوقف شد و به سمت چپ نگاه کرد. من نیز متوقف شدم و به همان جهت نگریستم؛ مرد مسلحی پشتش به ما بود. احساس کردم به پایان خط رسیده‌ایم؛ اما وقتی مرد به ما نگاه کرد، فهمیدم او نگهبان کورس است و تنها برای حفاظت تفنگ به همراه دارد.

نگهبان با نگرانی پرسید که چرا هنوز آنجا هستیم و گفت که احتمالاً برادرم در انتهای کوچه به دنبالم است. خوشحال شدم و به دختر گفتم که برادرم منتظر ماست. به‌سرعت به سوی او رفتیم و سوار ماشین شدیم. برادرم با نگرانی مرا در آغوش کشید و دختر را که حالا مرسل نامش را می‌دانستم، همراه خود به خانه آوردیم. پس از آشنایی و صحبت با خانواده‌ام، مرسل به خانه‌اش بازگشت؛ اما ما عهد بستیم که هیچ‌گاه دست از تلاش برای تحصیل برنداریم و برای حقوق خود بجنگیم.

نویسنده: شکریه رضایی

Share via
Copy link