درست سهسال قبل در همین روزها و هفتهها در صنف درسی و پهلوی دوستم مهدیه نشسته بودم و هر دو بیصبرانه منتظر زنگ رخصتی بودیم .
وقتی زنگ رخصتی «دنگ دنگ» به صدا در آمد، هر دو کتابها و کتابچههای خود را جمع کردیم و داخل بیگهایمان کرده و به پشتمان گذاشته، به سمت خانه روان شدیم. مسیر مکتب ما تا خانه حدود ۱۰ دقیقه با سرعت معمولی طی میشد؛ ولی ما معمولا آن مسیر را مدت ۳۰ دقیقه طی میکردیم. هر دو پیاده به سمت خانه می رفتیم. درمسیر راه به دکان آیسکریم که در چهار راهی مکتب مان بود، سر می زدیم و هر دو آیسکریم یخکی میخریدیم؛ چون طعم آن برای ما همیشه خوشایند بود.
بعد از خریدن آیسکریم هر دو تا رسیدن به خانه با هم قصه میکردیم، میگفتیم و بدون هیچ ترسولرزی میخندیدیم و قدمزنان به خانه میرسیدیم. هیچ خبری از «رِنجر طالب» نبود و هیچ ترسی از دستگیر شدن بدون جرم را نداشتیم. نگران فردا نبودیم؛ چون باور داشتیم که فردای ما بهتر از امروز ما خواهد بود.
ولی امروز دیگر خبری از آن شور و نشاط دیروز نیست. دیگر خبری از درس و مهدیه نیست. امروز هر قدمی را که بر میدارم میترسم. از بیگناه دستگیر شدنم میترسم. امروز بیشتر از روزهای دیگر نگران فردای خود هستم؛ نگران فردایی که نمیدانم چه بر سرمان خواهد آورد؟
باز به کدام جرمی میخواهند ما را تحقیر کنند؟ به جرم اینکه دختریم یا اینکه زندهایم و در هوای این شهر نفس میکشیم؟
نمیدانم اینبار میخواهند چهچیزی را از ما بگیرند؟ وقتی این سهسال سیاه را مرور میکنم و به نابودی تمام آرزوهایم فکر میکنم، با خود میگویم که دلیلی برای نگرانی نیست. دیگر، نگران نیستم؛ چون چیزی برای از دست دادن ندارم. درس و مشق مان را گرفتند. خندههایمان را گرفتند. آزادی ما را سلب کردند… دیگر چه داریم که بخواهند از ما بگیرند؟
اما؛ اما…!
با وجود اینهمه مشکلات، ما هنوز هم نباید ناامید شویم. ما باید به دختر بودن خود افتخار کنیم. با وجود تمام رفتارهای ناانسانی و تبعیضهای جنسیتی که در دنیا بر علیه ما وجود دارد، ما چونکه دختریم، خوشحالیم. کمکم به این نتیجه رسیدهایم، هرقدر زندگی بد و خشن باشد، این ما دختران هستیم که میتوانیم از میان سختی و سیاهی دوباره طلوع کنیم. ما به این باوریم که خورشید خوشبختی با بودن ما گرم است و آنکه بودن ما را ساده میبیند و هدیهی ما را به عنوان پیامبران عشق و مهربانی نادیده میگیرند، خودشان را نادیده میگیرند. ما دختریم و هدیهای از جنس امید و مهربانی!
زهرا اکبری