مرگ‌های خاموش…!

Image

بعدازظهر روز جمعه بود. من و مادرم که تمام کارهای مان را انجام داده بودیم، روبه‌روی تلویزیون نشسته و به پشتی‌هایی که در کنار دیوارهای نسبتاً سرد خانه گذاشته شده بودند، تکیه زده بودیم.

یکی از کانال‌های آشپزی در طبیعت را تماشا می‌کردم. از دیدن تصاویر زیبای طبیعت و غذاهایی که خوش‌طعم به نظر می‌رسیدند، لذت می‌بردم. من و مادرم ناخودآگاه غرق در تماشای تلویزیون بودیم که ناگهان برق رفت و تصویر تلویزیون ناپدید شد. هردو ناراحت شدیم که نتوانستیم برنامه را تا آخر ببینیم؛ اما به پیشنهاد من، برای تازه کردن هوا به بیرون رفتیم.

وقتی بیرون رفتیم، من مشغول بازی با یکی از پشک‌هایم بودم که ناگهان صدایی از مسجد بلند شد. دفعه‌ی اول درست متوجه نشدم؛ اما بار دوم تمام تلاشم را کردم تا بفهمم چه خبر است. بالاخره دریافتم که اعلان فاتحه‌گیری فاتحه‌ی برای یک زن است.

پیش مادرم رفتم و چیزهایی را که شنیده بودم، برایش تعریف کردم. مادرم با شنیدن حرف‌هایم گویا فهمید فاتحه برای چه کسی است. کنجکاو شدم و پرسیدم: مادر جان، آن زن را می‌شناختی؟

مادرم آهی کشید و گفت: بلی. پشت این چند کلمه‌ی اعلان فاتحه‌گیری، دنیایی از داستان‌های ناگفته پنهان است.

از او خواستم این داستان ناگفته و مبهم را برایم تعریف کند.

مادرم به تعریف داستان شروع کرد.

مدتی پیش، در مدرسه از یکی از زنان شنیده بودم که زنی در حویلی پشت مدرسه همراه با دختر شش‌ماهه‌اش زندگی می‌کند. او سرطان سینه دارد و به‌طور مداوم از سینه‌اش چرک و خون بیرون می‌شود. وضعیتش آن‌قدر بد بود که هر کس به خانه‌‌ی‌شان می‌رفت، به‌خاطر بوی بدی که از عفونت بدن آن زن در خانه پیچیده بود، نمی‌توانست در آنجا بماند.

بزرگ‌ترین درد اینجا بود که آن زن و دخترش هیچ کسی را برای مراقبت نداشتند.

به گفته خودش که گفته‌ بود داستانی طولانی برای گفتن دارم…

او گفت: «متوجه دردی در سینه‌ام شدم؛ اما پول کافی برای رفتن نزد داکتر شخصی نداشتم. به کلینیک خیریه قریه رفتم و پس از معاینه، نتیجه مرا ناامید ساخت. مریضی که از آن رنج می‌بردم، سرطان بود و در داخل کشور تداوی نمی‌شد؛ اما چون هنوز در مراحل اولیه بود، کمی امید برای شفایابی داشتم. از طرف خیریه برایم شصت هزار افغانی دادند تا به ایران بروم و تداوی شوم.

خوشحال شدم و به خانه‌ام در قریه برگشتم. تصمیم خودم را گرفته بودم که به ایران بروم و تداوی‌ام را آغاز کنم.

در همین روزها، مردی میان‌سال به من پیشنهاد ازدواج داد. همیشه با حرف‌هایش مرا سرگرم می‌کرد و اطمینان می‌داد که زندگی خوبی با او خواهم داشت. من که زنی تنها بودم، با خودم فکر کردم که شاید او واقعاً مرا دوست دارد. پس از مدتی، پیشنهادش را قبول کردم و با او ازدواج کردم.

در اوایل، رفتار خوبی با من داشت، تا روزی که پولم را که به او داده بودم، پس خواستم تا به ایران بروم؛ اما او با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت که تمام پول در این مدت مصرف شده است.

با تعجب دوباره پولم را خواستم، اما او چهره‌ی دیگری از خود نشان داد. با عصبانیت سرم داد زد و گفت: حرف نزن! سپس لگد محکمی به من زد، درست در همان جایی که بدنم عفونت داشت. پس از آن، از خانه رفت و دیگر برنگشت.

حالا شش ماه از آن اتفاق می‌گذرد و من و دختر شش‌ماهه‌ام تنها در خانه‌ای خرابه زندگی می‌کنیم. بعد از آن لگد، عفونت زخمم بیشتر شد تا جایی که حتی کرم‌های کوچک از آن بیرون می‌آیند. درد زیادی دارم؛ اما چاره‌ای جز تحمل آن ندارم، چون دیگر هیچ کسی حاضر نیست به من کمک کند.

می‌دانم که مدت زیادی زنده نمی‌مانم و برای آینده‌ی دخترم نگرانم. همیشه با خودم می‌گویم: کاش فریب وعده‌های آن مرد را نمی‌خوردم و همان ابتدا خودم را تداوی می‌کردم. اما افسوس که حالا دیگر فرصتی باقی نمانده است.»

این قصه‌ای بود که مادرم از زبان آن زن شنیده بود.

مادرم ادامه داد: «داستان مبهمی که ذهنت را درگیر کرده بود، همین بود. حالا خودت نتیجه‌ی آن را از مسجد شنیدی…»

این اتفاقات وحشتناک و ناعادلانه در جامعه‌ی ما متاسفانه رخ می‌دهد؛ اما هیچ‌کس به آن اهمیتی نمی‌دهد. برای کسی مهم نیست.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link