نامه‌ای از یک دختر

Image

بعد از مدتی طولانی دوباره شروع به نوشتن کردم؛ چون دیگر انگیزه‌ای برای نوشتن در من نبود. حس می‌کردم همه‌چیز تمام شده است و دیگر امیدی به زندگی نیست. این روزها زندگی خسته‌کننده و بی‌روح شده است. مدتی‌ست از خانه بیرون نرفته‌ام و سعی می‌کنم خودم را با مطالعه سرگرم کنم. کتاب‌های زیادی خواندم به امید این‌که شاید در میان واژه‌ها، خودم را دوباره بیابم و جرقه‌ای از امید در من زنده شود.

وقتی کتاب «همسفر زندگی» از هاکان منگوچ، نویسنده‌ی ترک، را مطالعه می‌کردم، به جمله‌ای از کنفوسیوس برخوردم: «یک سخن می‌تواند باعث تغییر یک فرد شود و یک کلمه می‌تواند باعث تغییر یک تصمیم شود. یک احساس می‌تواند زندگی‌ات را تغییر دهد و یک انسان می‌تواند تو را دگرگون کند.»

این جمله را بارها و بارها خواندم. شاید همین جمله بود که مرا به خودم آورد. حس کردم وقتش رسیده دردی را که نمی‌توانم به زبان بیاورم، با قلم جاری کنم.

ذهنم پر از فکر بود. در تلویزیون دیدم که دختران جوان را با خشونت بازداشت می‌کنند و می‌برند. مدتی بود از دوستم خبری نداشتم؛ فقط در واتساپ باهم در تماس بودیم. می‌خواستم به خانه‌ی‌شان بروم، اما ترس سراپایم را گرفت. احساس خطر کردم و نرفتم. تنفرم صد برابر شد.

با گذر زمان، از درس و مکتب جا مانده بودم و یأس وجودم را پر کرده بود. رویای ساختن آینده کم‌کم رنگ می‌باخت و آرزوی استقلال مالی و تأمین خود، تنها به خیالی دور تبدیل شده بود.

هیچ‌وقت آن روزها را فراموش نمی‌کنم؛ انگار همین دیروز بود: 15 آگست، روزی که طالبان بر افغانستان حاکم شدند. من شاگرد صنف دهم بودم و تنها چهار روز قبل، امتحان چهارونیمه‌ی مکتب را سپری کرده بودم. در خانه از رخصتی تابستانی لذت می‌بردم، بی‌خبر از این‌که این رخصتی قرار است به تعطیلی طولانی تبدیل شود. آن روزها ترس و وحشت همه جا را گرفته بود. مردم سعی می‌کردند خود را به خانه برسانند؛ عده‌ای هم بی‌خبر از سرنوشتشان به‌سوی میدان هوایی می‌رفتند. تنها چیزی که در ذهنشان بود، «فرار» بود.

آن روز حس بدی داشتم. فکر می‌کردم حالا پشت دروازه می‌رسند. تقریباً یک هفته پیش از آمدن طالبان به کابل، در مکتب با هم‌صنفی‌هایم شوخی می‌کردیم: «اگر روزی طالبان وارد کابل شدند، باید چادری بپوشیم و به مکتب برویم!»

بی‌خبر بودیم که آن روز، آخرین دیدار ما خواهد بود. بعضی‌ها ازدواج کردند، بعضی مهاجرت و جمعی هم گم شدند در گردباد روزگار.

مدتی بعد اوضاع کمی آرام‌تر شد. از خانه بیرون رفتم و به مرکز آموزشیِ مراجعه کردم که در آن، نویسندگی آموزش می‌دادند. با برکت استاد خوبم، که نویسنده‌ای موفق بود انگیزه‌ی نوشتن پیدا کردم. او الگوی من شد و مرا با دنیایی پر از خاطره آشنا کرد.

بعدها به حلقه‌ی کتاب‌خوانی پیوستم، فن سخنرانی را آموختم و در کورس انگلیسی شرکت کردم. هدفم سرمایه‌گذاری روی خودم بود تا بی‌سواد نمانم، مثل مادرم که هرگز به مکتب نرفته بود. نمی‌خواستم رنج او را تجربه کنم.

پس از یادگیری فن سخنرانی، مدتی در مکان‌های مختلف سمینار برگزار کردیم. از چند دختر آشنا خواستم نظرشان را درباره‌ی بسته‌شدن مکاتب بگویند. بعضی از آن‌ها دردشان را در قالب نامه برایم نوشتند. هنگام خواندن آن نامه‌ها اشک در چشمانم حلقه زد؛ انگار درد خودم را در نوشته‌هایشان می‌خواندم.

یکی از آن‌ها یلدا شمس بود، دختری با چشمان آبی. در نامه‌اش نوشته بود: «خواستم چند سطر از درد دل بنویسم؛ این‌که کی هستم، چه بودم و چه خواهم شد؟

بدون مقدمه بگویم: دختری هستم از افغانستان. بزرگ‌ترین گناهم این بود که بلندپرواز بودم و می‌خواستم در آینده فردی مفید برای مردم و کشورم باشم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که افغانستان در مدت کوتاهی بیست سال به عقب برگشت.

روزی که مکاتب بسته شدند، با شوق وارد صنف شدیم؛ اما بعد از ساعت اول، ما را بیرون کردند. گروهی افراطی به‌نام طالب بر سرنوشت ما حاکم شد و اولین کارشان بستن درهای علم به‌روی دختران بود.

حالا دو سال است که ما را از همه‌ی حقوق انسانی و شهروندی‌ ما محروم کرده‌اند، به قول خودشان، ‘تا امر ثانی’. هرچند فریاد می‌زنم، کسی نیست صدایم را بشنود. این درد بزرگ را به چه کسی بگویم؟ این حرف‌های میلیون‌ها دختر مثل من است؛ دخترانی که در تاریکی بی‌پایان گم شده‌اند.»

با وجود محرومیت از تحصیل، رؤیاهایم هنوز زنده‌اند. دوباره به سراغ کاغذ و قلم می‌روم؛ دردهای خودم و هزاران دختر محروم از آموزش را می‌نویسم. هنگام نوشتن، گاهی می‌خندم و گاهی می‌گریم. می‌خندم چون موانع را لحظه‌ای فراموش می‌کنم، و می‌گریم چون این موانع هنوز پابرجاست و راه رسیدن به آرزوهایم را سد کرده است.

همان‌طور که آلبرت اینشتین گفته است: دو راه برای زندگی در دنیا وجود دارد: یا باید فکر کنی هیچ معجزه‌ای وجود ندارد، یا فکر کنی همه‌چیز یک معجزه است.»

این واقعیتی که ما در آن زندگی می‌کنیم، معجزه است یا فاجعه؟ آیا کسی پاسخگوست؟

درد یلدا شمس فقط درس خواندن است. ما دخترانی هستیم که در قرن ۲۱ محکوم به حبس خانگی شدیم، بی‌آنکه کسی بپرسد چرا. این بزرگ‌ترین نقض حقوق بشر است، اما کسی نیست که از حق این دختران دفاع کند. صداهایی که برخاسته بودند، دوباره محکوم به سکوت شدند.

من دردم را با قلم بیان کردم؛ بگذار همچون آب روان جاری شود و در نهایت به اقیانوسی بدل گردد که هیچ‌کس نتواند در برابرش بایستد. امید دارم روزی این اقیانوس، سرچشمه‌های ظلم را از ریشه برکند.

نویسنده: جهان‌آرا افضلی

Share via
Copy link