کوچکتر که بودم، در روزهای سرد زمستان، از آنجایی که نوشتن را تازه یاد گرفته بودم، لیستی از آرزوهایم میساختم و هر روز آنها را مرور میکردم تا چیزی جا نگذاشته باشم. میخواستم آن نامه را به خدا بفرستم، به خدای خوبیها و مهربانیها، تا آن را بخواند، به آن فکر کند و جوابم را بدهد؛ اما نمیدانستم چطور میتوانم این نامه را به خدا برسانم.
آرزوهای زیادی داشتم، مانند اینکه خانهای داشته باشیم که شخصی مال خود ما باشد. اینکه وقتی در شدت برف و باران به خانه میآیم، بخاری کوچک خانه روشن و خانه گرم باشد. اینکه غذای خوبی برای خوردن داشته باشیم، مثلا شاید ماکارانی که خیلی دوستش دارم و غذای دلخواهم است. اینکه پدرم پول بدهد و چند جلد کتاب داستان نو بخرم. اینکه لباسهای گرم برای پوشیدن داشته باشیم. اینکه همسایهی ما پشیمان شود و دیگر همسرش را نزند. حالا هم همین آرزوها را دارم، فقط در مقولهای وسیعتر و با طرز فکری عمیقتر نسبت به گذشته آرزوهایم را لیست میکنم. میخواهم در این هوای سرد، همهی افراد خانههای گرم داشته باشند، اینکه خانوادهها غذای خوبی برای خوردن و لباسهای گرم برای زمستان داشته باشند. اینکه همه از حق تعلیم و تحصیل برخوردار باشند و کتاب برای خواندن و قلم برای نوشتن داشته باشند. اینکه زنان مورد خشونت قرار نگیرند و بتوانند از زندگی با عشق و دلخوشی لذت ببرند.
تا کنون بعد از گذر چندین سال، حتی آرزوهای کوچک من، در دلم وجود دارند. هنوز هم مردم کشور من از غذای کافی و تغذیه مناسب برخوردار نیستند. هنوز هم در این فصل سرد، خانههای سردی وجود دارند. کودکانی گرسنه و محروم از تحصیل بیشمارند و تمام آرزوهای شان، مثل آرزوهای من زیبا و خواستنی است.
روزی، وقتی از کتابخانه به طرف خانه برمیگشتم، به طور عجیبی متوجه شدم که کودکان بیشتری مجبور به کار شدهاند. عدهای دستفروشی میکردند، تعدادی سمبوسه و بولانیها را داخل سبدهایشان حمل میکردند، در حالی که دستانشان از فرط سردی سبز و سیاه شده بودند و از بینیهایشان آب جاری میشد. تعدادی نیز با دستان سیاه و ذغالی راه مردم را میبستند و از آنها پول میخواستند. آرزوهایی را به یاد آوردم که شاید وقتی همسن آنها بودم، داشتم و ناامیدانهتر متوجه شدم که حالا هنوز هم آنها را دارم و شاید همهی این کودکان نیز همینها را آرزو میکنند. شاید وقتی تعداد سمبوسههای باقیمانده در سبد را حساب میکنند، شاید وقتی که دستهایشان را به طرف مردم دراز میکنند، شاید هم وقتی که با صدای بلند از اموالشان تبلیغ میکنند و از شدت سردی میلرزند، آرزوهای زیبایشان را در ذهنشان ترسیم میکنند.
به خانه برگشتم، یاد نامهام به خدا افتادم. ناگهان متوجه شدم که جواب نامهام آمده است. خدا در جواب نوشته بود: «میدانم که رویای قشنگی است. من نیز انسانها را اینگونه که تو گفتی بیشتر دوست دارم. به دور از جنگ، نفاق، بدبختی و ناامیدی.»
فکر کنم که آرزوهایت را میتوانی برآورده کنی. هر کسی میتواند. میتوانی جهان را جای زیباتری برای زندگی هر انسان بسازی. جهانی که در آن، کودکان از حقوقشان برخوردارند و تعلیم به عنوان یک حق اساسی، از کسی دریغ نمیشود. جایی که در آن کودکان کتاب میخوانند، بازی میکنند، میخندند و خوشحال هستند.
چقدر زیبا میشود، نه؟ زمانی که زنان به خاطر زن بودن شکنجه نمیشوند، از شدت درد و رنج نمیمیرند و حق انتخاب دارند، حق آزادی بیان دارند. میتوانند حرف بزنند، بدون ترس از بلند شدن صدایشان حرف دلشان را میزنند. هنگامی که کوچههای کابل امن باشند و هر کسی بتواند بدون ترس در آنها قدم بگذارد، واقعا همهچیز زیبا میشود.
متوجه شدم که چشمانم تر شدهاند و به کاغذی خیره شدهام. نوشتهای بود که هفتهی پیش نگاشته بودم. آن روز، خدا به نامهام پاسخ داد، نامهای که سالها قبل برایش نوشته بودم.
نویسنده: طاهره خادمی