سلام دختر کوچک و عزیزم، سلام پرستوی نازنین و کوچک درونم. حالت چطور است؟ شاید حالت خوب نباشد، این را حس میکنم و از چشمهای زیبا و نگاههای معنادارت میفهمم. میدانم دلگیری؛ از دنیا، از آدمهایش و حتی از خودت. میدانم زیر بار سنگین دردهایت به سختی تاب میآوری و گاهی حس میکنی هیچ کس صدایت را نمیشنود. امشب این نامه را برایت مینویسم تا بگویم که تو را میفهمم، با تمام زخمها، بغضها و سکوتهایت، نفس میکشم. این نامه را برایت نوشتم تا سالهای آینده و تا آخر عمرت برایت بگویم که همراه همیشگی تو در خاطراتش برای بعد از زندگی در این جهان هم برنامهای برای همراهی دارد.
میخواهم بدانی که تو تنها نیستی. هرچند ممکن است دنیا گاهی سرد و خشن به نظر برسد؛ اما من اینجا هستم. آمادهام هر چقدر که لازم باشد تلاش کنم تا حالت بهتر شود. آمادهام دستت را بگیرم، حتی وقتی خودت از ادامه دادن خستهای و میخواهی همهچیز را در همینجا رها کنی.
میدانم هنوز همان دختر کوچولوی ساده و مهربانی هستی که زمانی دنیا را پر از رنگهای روشن و شاد میدید؛ اما حالا که رنگهای تیره و تلخ زندگی را هم لمس کردهای، طبیعی است که شوکه و دلگیر باشی. دنیا همیشه آنطور که میخواهیم نیست؛ اما تو هنوز همان دختری، همان پرستوی کوچکی که در قلبش آرزوهایی بزرگ داشت. همان پرستویی که با آرزوهایش در آسمانهای رویاهایش پرواز میکرد و با شادی به همه لبخند میزد.
گاهی زندگی به ما پاسخی نمیدهد. شاید نیازی هم نباشد همیشه پاسخ یا راهحلی پیدا کنیم. شاید تنها چیزی که اکنون به آن نیاز داری، لحظهای سکوت است؛ سکوتی که تو را به عمق وجودت بازگرداند، جایی که همهی دردها و نگرانیها از میان میروند و تنها آرامشی ساده باقی میماند. شاید زندگی برای همیشه اینگونه باشد که حالا تجربهاش میکنیم؛ اما نه، باز هم من اینطوری فکر نمیکنم. حتما روزی این وضعیت و این دلتنگی از بین خواهد رفت.
پرستوی کوچکم، وقتی همهچیز تاریک به نظر میرسد، یادت باشد که نور همیشه در جایی نزدیک تو حضور دارد. تو فانوسی هستی که در دل تاریکی میسوزد و نور میبخشد. حتی اگر خودت گاهی از این نور بیخبر باشی، من آن را میبینم. هر لحظهای که زندهای و ادامه میدهی، همان نور هنوز در تو جریان دارد. بدان که آن نور از وجود تو میدرخشد و خودت هستی که منبع آن نور و درخشش در زندگانیات هستی.
این دردها، این تنهاییها، بخشی از مسیر زندگیاند. شاید سخت باشند؛ اما تو را به انسان عمیقتر، قویتر و پر از عشق تبدیل میکنند. یادت باشد که در دل تاریکی، همیشه ستارههایی پنهاناند. شاید هنوز آنها را ندیده باشی؛ اما آنها منتظرند تا درخشششان را در شبهای دشوار زندگی ببینی.
تو دختری موفق و شجاع هستی. شاید خودت ندانی چگونه تا اینجا دوام آوردهای؛ اما این قدرت درونی توست که هر روز به تو اجازه میدهد ادامه بدهی. حتی وقتی فکر میکنی چیزی از تو باقی نمانده، هنوز بخشی از قلبت به آینده امیدوار است.
در این جهان، خوب و بد همیشه تغییر میکنند؛ اما چیزی که باقی میماند، همان مهربانی و عشقی است که در قلب تو جریان دارد. آدمهایی که دوستشان داری، حتی آنهایی که شاید در گذشته تو را آزردهاند، همه بخشی از این سفر زندگی هستند. آنها تو را شکل دادهاند و تو نیز بخشی از داستان زندگی آنها هستی.
پرستوی کوچکم، گاهی زندگی ما را مجبور میکند قویتر از آنچه هستیم به نظر برسیم؛ اما هرگز اجازه نده سنگینی دنیا، لطافت قلبت را بگیرد. اگر گاهی حس کردی به چیزی که نیستی تبدیل شدهای، به خودت فرصت بده. بدان که هنوز همان پرستوی کوچک هستی که آرزوهای ساده و زیبایی داشت.
به بودن ادامه بده. نفس بکش. حتی اگر چیزی نمیفهمی یا نمیتوانی تغییری ایجاد کنی، همین که هستی کافی است. باور داشته باش که معجزهای در راه است؛ معجزهای که حتی نمیتوانی تصورش را کنی. باور داشته باش که همان معجزه خودت هستی و لبخندهای زیبایت که به روی مشکلات میتابد.
پس پرستوی کوچک من، آرام باش. زخمهایت را بپذیر و اجازه بده زمان تو را به جایی ببرد که لایقش هستی. تو هم به جایی خواهی رفت که در آنجا تمام خوبیها فقط شایستهی تو و پرستوهایی مانند توست.
دوستت دارم؛ خودِ بزرگتر تو
نویسنده: پرستو مهاجر