به تارهایی که با حرکت مداوم سوزن جابهجا میشدند و دو طرف تکهی پارچه را بههم وصل میکردند، خیره شده بودم. همهجا بوی خاکِ تکه میداد. صدای ماشین خیاطی، صدای برخورد سوزن با سطح پارچه، صدای نفسهای دختران، قدمهای آرام، نسیمی که از پنجره میوزید، صدای فشفش اُتو و….
همهی اینها تعریف امروزش از زندگی است. زندگیاش در «نخ و سوزن» خلاصه شده است. همه چیز در صدای یکنواخت ماشین خیاطی محدود میشود.
به دستانش نگاه کردم. با آنکه سن زیادی نداشت، پوست دستش چروکیده بود. لکهی سوختگیای روی دستش دیده میشد که احتمالاً با اُتو بهجا مانده بود. گوشهی انگشتش پارگیای داشت که نشان میداد با قیچی بریده شده؛ زخم تازهای بود. ماسک پوشیده بود تا از گرد و خاک در امان بماند؛ اما باز هم سرفه میکرد. با هر حرکت پایش، تکهپارچه را میچرخاند و حالتش را تغییر میداد؛ نشان از آن داشت که تجربهی زیادی در این کار دارد.
کمرش را راست کرد، سرش را بالا آورد. همین که مرا دید، خودش را کمی مرتب کرد. شالی که از سرش لخشیده بود، جلوتر کشید و موهایش را پنهان کرد. من هم خیره نگاه کردن را متوقف کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد. نزدیکتر رفتم، پارچهای را که در خریطه بود بیرون آوردم و نشانش دادم. گفت که لازم است اندازهام را بگیرد. کیفم را از شانهام روی میز گذاشتم. او متر را گرفت و دور گردنش انداخت.
قلم و کتابچه را برداشت و نوشت: قد، شانه، آستین…
رو به من کرد و قدم اول را اندازه گرفت. در حال کار کردن بود، اما ذهن من پر از سؤال بود. نمیدانستم بپرسم یا نه. بالاخره عزمم را جزم کردم و سر صحبت را باز کردم. اولین سوالم این بود:
- چرا خیاطی میکنی؟
بلند شد و با تعجب، شک و سؤال به صورتم نگاه کرد. برای آنکه خیالش راحت شود و منظورم را بد برداشت نکند، گفتم:
- فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
حالت چشمانش عوض شد. اینبار، نگاهش پر از درد و غم بود. مردد بود که حرفی بزند یا نه. بعد از کمی مکث، آرام گفت:
- چون مردِ خانوادهام هستم.
لحن صدایش، بغض در گلویش، لرزش دستانش، اشک در چشمانش، صدای ترک خوردن قلبش، فریادهای خاموش… همه غوغا میکردند.
داستانش را اینطور آغاز کرد:
«اوایل حکومت طالبان بود. من هم به مکتب میرفتم. تنها فرزند خانواده بودم. مادرم خانم خانه بود و پدرم در دولت قبلی وظیفه داشت؛ اما بعد از آمدن طالبان، او هم مجبور شد بهصورت قاچاقی به خارج برود. در آخرین دیدار، برای من و مادرم قول داد که مواظب خودش خواهد بود و وقتی به مقصد برسد، با ما تماس میگیرد. آخرین جملههایش هنوز در گوشم میپیچد: دختر گلم، مایهی حیات من، دلیل نفس کشیدنم، نیمهی قلبم، امید من… برایم قول بده که همیشه مواظب خودت و مادرت میمانی. قول بده که هیچوقت از رسیدن به آرزوها و وکیل شدن دست نمیکشی.»
بغض گلویش را فشار میداد، اما باز هم ادامه داد: «یک ماه منتظر تماس پدرم بودیم. هیچ خبری نشد. آخر سال شد، بهار آمد. طالبان مکاتب دخترانه را تعطیل کردند. من هم خانهنشین شدم. برای همین با مادرم خیاطی میکردیم تا خرج زندگی را تأمین کنیم. دو ماه گذشت، سه ماه گذشت، یک سال گذشت… اما پدرم نه تماس گرفت و نه برگشت…
لحظهای مکث کرد، بعد ادامه داد: دیدار مجدد با پدرم را بهخوبی یادم است. آن روز، روز تولدم بود. هجده ساله شدم. یعنی یک سال از دوری ما میگذشت. شب تولدم، روی سجاده از خدا خواستم هدیهام را پدرم قرار دهد… و انگار خدا دعایم را شنید. فردای آن روز، دروازه به شدت کوبیده شد. آنقدر شدید که فکر میکردی هر لحظه شکسته میشود. بعد از چند ضربه، صدا قطع شد.
مادرم رفت تا دروازه را باز کند. من منتظر شدم تا صدایی بشنوم… اما چیزی نشد. رفتم تا ببینم چه خبر است. از چیزی که دیدم، دلم ریخت… پدرم بود. اما چرا روی زمین خوابیده بود؟ چرا دستانش نبود؟ چرا موهایش را تراشیده بودند؟ چرا صورتش خونآلود بود؟
کنار مادرم زانو زدم و پدرم را صدا زدم که بیدار شود. مطمئن بودم میخواهد شوخی کند یا بترساندم؛ اما هر چقدر صدایش زدم، قسمش دادم، تکانش دادم… او بیدار نشد. برای همیشه خوابیده بود. پدرم را کشته بودند.
اشک از چشمانش جاری بود. سکوتی کوتاه کرد، سپس ادامه داد:
«بعد از آن روز، من و مادرم از محلهی قبلی مهاجرت کردیم و به اینجا آمدیم، تا محفوظ بمانیم. حالا مادرم مشکل روحی و روانی دارد و باید دوا مصرف کند. برای درمان او و تأمین هزینهها، تنها کاری که بلدم همین خیاطی است. برای همین خیاطی میکنم.
سخنانش را اینگونه به پایان رساند: «زندگی من، به عنوان دختری در جامعهای که پدرم را به جرم خدمت به وطن کشتند، به نخ، سوزن، تکهپارچه و ماشین خیاطی خلاصه شده است.
نویسنده: فاطمه مهدوی