زن یکی از مهمترین اقشار هر جامعه است و نقش کلیدی در شکلگیری آن ایفا میکند؛ اما در جامعه سنتی افغانستان، زن را «سیاهسر» مینامند که اغلب با رفتاری که پشت این صفت نهادینه شدهاست، در سیاهی و سکوت فرو میرود.
جامعهای که زن در آن هیچ حقی ندارد و محکوم به اطاعت از مرد است، حتی صدایش هم محکوم به خاموشی است. جامعهای که زن در آن محکوم است به خانهنشینی و بچهداری و آشپزی و تنظیم امور خانه…
جامعهای که تحصیل را برای زن حرام میدانند و کار کردن را برای او مایه ننگ؛ اما گدایی کردنش را روا میشمارند.
جامعهای که مردانش خود را صاحب اختیار زنان میپندارند و زن در آن جز پذیرفتن هیچ حقی ندارد.
جامعهای که عقل زن را در کف پایش میپندارند و به او نه به چشم یک انسان، بلکه به چشم موجودی ناقصالعقل نگاه میکنند. بله، در همین جامعه، ارزش زندگی یک زن برابر است با سه لک افغانی (سهصدهزار) و یک رأس گوسفند.
نوریه، یکی از همین زنان است که زندگیاش به قیمت سه لک افغانی (سهصدهزار افغانی) و یک گوسفند معامله شد. او که قربانی ازدواج اجباری شدهاست، داستان زندگیاش را اینگونه روایت میکند:
«درست زمانی که نهساله بودم، پدرم وفات کرد و من و مادرم را در میان انبوهی از مشکلات تنها گذاشت. بعد از وفات پدرم، مطابق رسم و رواج منطقه، مادرم مجبور بود با کاکایم ازدواج کند؛ چون او ناموس برادرش بود و کاکایم ازدواج مادرم با مردی غیر از خودش را عیب و ننگ میدانست.
هرچند مادرم راضی به این ازدواج نبود و نهایت تلاشش را کرد تا این پیوند سر نگیرد،؛ اما نتیجهای نداشت. چون مردان قریهی ما بر این باور بودند که زن بیوه نباید در قریه بماند، چرا که او را عامل گمراهی مردان میدانستند. هر زن جوانی که شوهرش میمرد، مجبور بود با برادر شوهر یا یکی از مردان قریه ازدواج کند که مادرم نیز قربانی همین باورهای غلط شد.
وقتی مادرم با کاکایم ازدواج کرد، دیگر او اجازهی رفتن به مکتب را به من نداد.
من که شوق و علاقه زیادی به درسخواندن داشتم، چندین روز پنهانی و بدون اجازهاش به مکتب رفتم. یک روز پس از رخصت شدن از مکتب، در راه کاکایم را دیدم. وقتی نگاهم کرد، خشم و انزجار از چشمانش میبارید. با فریاد گفت: “گمشو برو خانه!”
تمام وجودم از ترس یخ زد و پاهایم از حرکت بازماند. وقتی دوباره با فریاد همان جمله را تکرار کرد، پا به فرار گذاشتم و به آغوش یگانه تکیهگاهم، مادرم، پناه بردم. وقتی مادرم صورت رنگپریدهام را دید، پرسید: “کاکایت تو را دید؟” من با لکنت و فقط با تکان دادن سرم پاسخ دادم. هنوز مادرم میخواست مرا پنهان کند که کاکایم رسید و شروع به لتوکوبم کرد.
وقتی از زدنم خسته شد، به سراغ کتابهایم رفت؛ همان کتابهایی که آخرین امید من برای یاد گرفتن بودند. همه را آتش زد. با آتش زدن کتابهایم، انگار خودم را نیز به آتش کشید.
از آن روز دیگر روی مکتب را ندیدم. هرگاه دختران همسنم را میدیدم که به مکتب میرفتند، با حسرت نگاهشان میکردم و در دلم اشک میریختم. در دهسالگی، بهجای درس خواندن، طویله را پاک میکردم و به مواشی کاکایم رسیدگی میکردم. روزهایم به همین روال میگذشت، تا اینکه چهاردهساله شدم.
پسر کاکایم عاشق یکی از دختران قریه شد. کاکایم به خواستگاری رفت و آنها نامزد شدند. دو ماه بعد، کاکایم تصمیم به برگزاری عروسی گرفت؛ اما پول کافی برای عروسی پسرش نداشت. او شروع به قرض گرفتن کرد تا اینکه یکی از دوستانش گفت: «برادرزادهات را به من بده، در عوض برایت سه لک افغانی و یک گاو میدهم تا خرج عروسی پسرت شود.»
کاکایم بیدرنگ پذیرفت و به خانه آمد. گفت: «لباسهایت را جمع کن!»
آن زمان کودک بودم و فکر میکردم مرا به گردش میبرد. با شور و ذوق لباسهایم را جمع کردم؛ اما وقتی صدای جروبحث مادرم و کاکایم را شنیدم، تمام شوق کودکانهام فرو ریخت.
مادرم با التماس گفت: «او هنوز طفل است، هیچ چیزی از خانهداری و شوهر کردن نمیداند.»
کاکایم با خشم فریاد زد: «نوریه حالا جوان شده. نگاه داشتن دختر جوان در خانه خوب نیست، مردم پشت سرش حرف میزنند. بهتر است هرچه زودتر به خانه بختش برود.»
پاهایم بیحس شد و روی زمین افتادم. بار دیگر از قسمت بدم پیش خدایم شکایت کردم.
آن روز، بهجای رفتن به گردش، به خانهی بخت رفتم. به عقد مردی درآمدم که سنش حتی از پدرم هم بیشتر بود. چه نادرست است به چنین اشخاصی «مرد» گفتن؛ بهتر است پیشوند «نا» را بر آن افزود که همه به آنها «نامرد» بگویند.
به عقد نامردی درآمدم که نوه داشت و نوهی بزرگش همسن من بود.
حالا ۲۴ ساله هستم و دقیقاً ده سال است که در این جهنم میسوزم و هیچ راه نجاتی ندارم. گاهی به خودکشی فکر میکنم؛ اما دلم برای تنها سنگ صبورم ـ مادرم ـ میسوزد. برای همین مجبورم بسوزم و بسازم.»
نویسنده: فاطمه علیزاده