شهرکی کوچک اما سرشار از مردمانی مهربان که برای بقای زندگیشان تلاش میکنند؛ تا روزهایی را که از عمرشان باقی مانده، بهخوبی و در امنیت سپری کنند. هر کسی، از پیر و جوان، کودک و بزرگ، زن و مرد، مشغول کار خودش بود.
در چهرهی کودکان معصومی که در دنیای کودکانهی خود غرق بودند، لبخندی شیرین به پهنای صورتشان دیده میشد، کودکانی که بزرگترین دغدغهیشان، خریدن یک پوقانه یا یک چوشَکی بود.
دانشآموزان با چهرههایی شاد، دواندوان به سوی مکتب میرفتند تا قدمی برای آموختن چیزهای جدید در سال نو بردارند.
اما در میان این شور و شوق، نگاههایی پر از حسرت نیز وجود داشت.
آری! دخترانی بودند که به دانشآموزانِ در حال رفتن به مکتب نگاه میکردند. دروازههای مکاتب نه با قفل، بلکه با زنجیر به روی آنها بسته شده بود.
آن نگاههای پر از حسرت و درد را نه تنها در چشمان دخترانِ اطرافم، بلکه در چشمان میلیونها دختر افغان میتوان دید؛ دخترانی که با دلی پر از حسرت به دروازهی مکاتب و شاگردانی که اجازهی ورود دارند، مینگرند.
یک سال دیگر نیز گذشت؛ اما هنوز خبری از باز شدن مکاتب دخترانه یا زنگی که نشانی از آغاز باشد، به گوش نمیرسد.
امروز، من نیز دختری را دیدم که شاید تا امروز حتی یکبار هم وارد مکتب نشده باشد. دختری با چشمان درشت، موهای ژولیده، رنگ پوست گندمی و قدی متوسط که من زیر نگاههای حسرتبار او قرار گرفته بودم و چشمش را از من نمیکَند.
وقتی از کورس رخصت شدم، به مقصد شهرک راه افتادم تا برای برادرزادهی هشتسالهام کتابهایی را که برای مکتب نیاز داشت، بخرم.
در راه، به دختری برخوردم که اهل منطقهی ما نبود و چند کیلومتر دورتر از شهرک زندگی میکرد.
او با پیرمردی ــ که گمان میکردم پدرش باشد ــ کنار یکی از دکانها ایستاده بود. چون کارم طول کشید، چند بار از مقابلشان رد شدم. هر بار، سنگینی نگاه آن دختر را روی خودم حس میکردم.
میدیدم که چگونه با حسرت به کتابهایی که در دست داشتم و به بیکی که بر شانهام بود، نگاه میکرد.
وقتی به خانه برگشتم و ماجرای امروز را تعریف کردم، فهمیدم آنها از مردمانی هستند که کمی دورتر از منطقهی ما زندگی میکنند و به دخترانشان اجازهی درس خواندن نمیدهند.
در میان آن قوم، دختران نهتنها حق درس خواندن ندارند، بلکه حتی اجازهی بیرون رفتن بدون محرم را نیز ندارند.
اینجا بود که بار دیگر دلم به درد آمد و با خودم گفتم: «من باید صدای این دختران باشم؛ دخترانی که نه حق گپ زدن دارند، نه حق انتخاب، و خانوادههایی دارند با افکاری طالبانی.»
این افکار باید تغییر کنند؛ چون با تغییر همین افکار است که میتوانیم نخست جامعه و سپس کشور خود را از این فلاکت و بدبختی نجات دهیم.
بیایید دست به دست هم بدهیم تا جامعهی خود را تغییر دهیم تا روزی برسد که هیچ خانوادهای سد راه رسیدن دختران به رویاهایشان نشود.
بیایید با همکاری هم، قدرت و تواناییهای خود را ثابت کنیم، برای آیندهای که در آن هیچ دختری قربانی رسمها، عنعنات و افکار عقبماندهی خانوادهاش نشود.
هیچ دختری از وجود خودش خجالت نکشد و آرزوی پسر بودن نکند.
به امید روزی که دختر بودن، جرم نباشد.
نویسنده: شکیبا محبی