خداوند هر روز را با هدفی تازه و درسی جدید برای ما میآفریند. شاید در ظاهر، روزها شبیه به هم باشند؛ تکرار ثانیههایی که بیمعنا – یا شاید نه – از کنار ما میگذرند؛ اما در حقیقت، هر روز پردهای از راز هستی را کنار میزند، حقیقتی که گاهی با چشمانی باز و قلبی بیدار آن را درک میکنیم و گاهی در غرقاب روزمرگی، بیتفاوت از کنارش عبور میکنیم، بیآنکه بدانیم چه گوهری را از دست دادهایم. اما آن روز، درس زندگی نه در صفحات کتابها، بلکه بر چهرهی فرسودهی مردمی نوشته شده بود که هر روز میبینمشان؛ اما کمتر حقیقت وجودشان را درمییابم. مردمی که پشت پرده، دنیایی از رنج، امید و آرزو را پنهان کردهاند.
ساعت پنج صبح بود. زنگ هشدار موبایلم مرا از خواب بیدار کرد. چشمانم سنگین بود، تمام شب را در جنگی با خاطرات ناتمام گذرانده بودم. با حرکتی کند از رختخواب جدا شدم و برای نماز برخاستم. سکوت خانه در آن ساعت، نجوای خدا را آشکارتر میکرد. نماز صبح را با دلی لرزان خواندم و تا ساعت شش، تمام کارهایم را با عجله انجام دادم. امروز، روز مهمی بود؛ روزی که قرار بود با مادرم برای پیگیری آیندهی تحصیلیام بیرون برویم. قلبم چنان تند میزد که حتی صبحانه را هم با عجله خوردم؛ آنقدر که مادرم گفت: «عجله نکن دخترم، همهچیز در وقت خودش جور میشود. عجله کار شیطان است.»
اما چگونه میتوانستم آرام بگیرم؟ روزی بود که شاید مسیر زندگیام را تغییر میداد.
هنگامی که از خانه خارج شدیم، خورشید تازه خود را در آسمان صاف و بیابر جا داده بود. سرکها خلوت بود؛ تنها چند موتر و چند رهگذر که مانند سایههایی شتابان به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت بودند. در میان این رفتوآمدها، زندگی جریان داشت.
من همیشه پشت پنجرهی موتر مینشینم؛ جایی که عاشق تماشای دنیای بیرونم. به ساختمانها خیره شدم، به مردمی که صبح زود، با چهرههایی خسته اما مصمم، به دنبال روزی حلال از خانه بیرون زده بودند. پسرانی با کیفهای سنگین، بهسوی مکاتب میدویدند؛ زنان و مردانی که با چهرههایی فرسوده اما پر از امید، راهی کار بودند.
موتر در یکی از ایستگاهها توقف کرد. در باز شد و پسری سوار شد. قد بلندی داشت، اما قامتش از فرط خستگی خمیده بود. وقتی موتروان از او کرایه خواست، پسر سرش را پایین انداخت و گفت: «من هیچ پولی ندارم بدهم.»
سکوت سنگینی فضای موتر را فرا گرفت. من میتوانستم رنج یک زندگی سخت، تلاش بیوقفه برای زنده ماندن و آرزوی یک روز بهتر را از نگاهش بخوانم. موتروان افسوس خورد، اما چیزی نگفت. پسر با شرمی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، سرش را پایین انداخت و به بیرون خیره شد. من نیز جزئی از آن جمع بودم. دیگر مسافران، نگاههایی سنگین به او انداختند؛ نگاههایی پر از قضاوت، ترحم یا بیتفاوتی. و من؟ انسانی که در آن لحظه، تنها تماشاچی بود، نه کمککننده.
وقتی از موتر پیاده شدم، تصویر آن پسر همچون خاری در قلبم فرو رفته بود. مادرم گفت: «دنیا پر از چنین آدمهایی است، بعضیها واقعاً هیچچیز ندارند.»
اما برای من، او فقط یکی از آن آدمها نبود؛ او یک انسان بود، با تمام پیچیدگیهای وجودش، با آرزوهایی که شاید هرگز به واقعیت نپیوندند، با دردهایی که شاید هیچگاه التیام نیابند، با رؤیاهایی که شاید همان لحظهی سوار شدن به موتر، در میان نگاههای سنگین دیگران، کوچک شده بودند. چرا جامعه به او فرصت نداده بود؟ چرا سیستم آموزشی، کاری و اجتماعی او را به حاشیه رانده بود؟
تمام مسیر، چهرهاش را در ذهنم مرور میکردم؛ چهرهای که همسن برادر بزرگم بود، اما خطوط رنج و سختی، آن را پیرتر از سن واقعیاش نشان میداد.
بعد از بازگشت به خانه، از شدت خستگی کمی استراحت کردم. بعد از بیدار شدن، ذهنم پر از سؤال بود: ما که وضع مالی نسبتاً خوبی داریم، چقدر به آنها فکر میکنیم؟ چقدر سعی میکنیم تغییری ایجاد کنیم؟ به همهی جوانهایی که هر روز در سرکها میبینم فکر کردم؛ کسانی که با مدرک دانشگاهی بیکارند، کسانی که مجبورند با درآمد روزانه شکم خانوادهشان را سیر کنند، کسانی که حتی پول کرایهی موتر را ندارند.
آیا من، در راحتی زندگی خود، هرگز عمق این فاجعه را درک کردهام؟
عصر را به درسخواندن و برنامهریزی برای امتحاناتم گذراندم. شب نیز جلسهای با مدیران کلستر و استاد رویش داشتم. در میان بحثهای جدی دربارهی پروژهها و برنامههای آینده، ذهنم همچنان به آن پسر گره خورده بود. آیا کسی در آن جلسه دغدغهی چنین افرادی را داشت؟ یا همه فقط به فکر پیشرفت شخصی خود بودند؟
حالا در سکوت شب، وقتی همهچیز آرام است و تنها صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسد، دوباره به آن لحظه فکر میکنم. شاید خداوند امروز میخواست به من یادآوری کند که موفقیت واقعی، فقط در نمرههای بالا و مدارک تحصیلی نیست؛ موفقیت واقعی وقتی است که بتوانی درد دیگران را ببینی، وقتی بتوانی در میان شتاب زندگی، برای یک لحظه هم که شده، توقف کنی و به انسانی که در کنار توست، توجه کنی.
موفقیت واقعی، بخشیدن است، نه جمعکردن.
قول میدهم بیشتر ببینم، بیشتر بدانم و شاید روزی بتوانم بخشی از راهحل باشم، نه فقط یک تماشاگر. امروز یاد گرفتم که ثروت واقعی، نه در اندوختن، که در بخشیدن است.
شاید این، همان درسی بود که خداوند در پشت چهرههای سرک برایم آماده کرده بود.
نویسنده: سلونیا سلحشور