زنی با چشمان کوچک و صورتی دراز، با دستانی که هر گوشهاش ترک برداشته و غمی عظیم که در نگاهش موج میزند. گویا سالهاست این چشمها چیزی جز غم و درد ندیده است. صورت پرچین و چروکی داشت که نشان میداد چه اندیشهها و غصههایی را در طول این سالها با خود حمل کرده است. با صدایش از تحلیل چهرهاش دست کشیدم. با صدایی که خودش هم به سختی میشنید، گفت: «دخترم، برایم یک گیلاس آب میدهی؟»
گفتم: «بلی خاله جان، داخل خانه بیایید و چای میل کنید.»
با چشمان خسته گفت: «نه خیر دخترم، رمهی گوسفندان گم میشوند. فقط اگر امکان دارد، برایم یک گیلاس چای همراه نان بیاور.»
با چای و نان به کوچه رفتم و در کنارش نشستم. در حالی که به پیاله چای خیره شده بود، در فکر فرو رفت و گفت: «چه کسی فکر میکرد حال و روزم اینگونه شود؟ کسی که لبخند یک لحظه از لبانش جدا نمیشد و درد و غصه حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد. هرگز تصورش را هم نمیکردم روزگارم چنین شود.»
با کنجکاوی پرسیدم: «چی شده خاله جان؟»
ابتدا آه بلندی کشید و بعد گفت: «قبل از این حکومت، شوهرم پولیس بود و در اردوی ملی کار میکرد. زندگی ما خیلی خوب بود، با وجود اینکه همیشه ترس از دست دادنش را داشتم. شوهرم بعد از سه ماه یا بیشتر، تنها برای یک یا دو روز به خانه میآمد و من با آمدنش خوشحال میشدم. اما بعد از آمدن حکومت جدید، زندگی ما برعکس شد. دیگر شادی و خوشبختی از خانهی ما رخت بربست و جای آن را سختی و درد گرفت.
شبها از ترس اینکه مبادا شوهرم دیگر نباشد، خوابم نمیبرد. وقتی میشنیدم حکومت جدید در حال بازرسی خانههاست، جانم به لرزه میافتاد. اما یک روز تمام آن ترسها به واقعیت پیوست. روزی شوهرم به بازار رفت و دیگر، با وجود سالم بودن، برنگشت. نزدیک شب از شفاخانه با من تماس گرفتند و گفتند شوهرم تصادف کرده است. وقتی وارد شفاخانه شدم، دیدم شوهرم فلج شده و چشمی که در جنگ آسیب دیده بود، برای همیشه از بین رفته است. آن تصادف نبود، بلکه نقشهای از پیش طراحیشده بود…
بعد از آن اتفاق، همه با چشم تحقیر به من نگاه میکنند. همه فراموش کردند که شوهرم برای همین کشور و همین مردم جانش را به خطر انداخت. فرزندانم حتی یک لقمه نان درست نمیخورند. شبها گرسنه میخوابند. دخترم آرزو داشت داکتر شود و پسرم انجینر؛ اما حالا حتی من نمیتوانم نانی درست برایشان مهیا کنم، چه برسد به اینکه آنها را به مکتب بفرستم تا برای رویاهایشان تلاش کنند.»
با دیدنش میدانستم زندگی سختی دارد؛ اما هرگز فکرش را نمیکردم اینهمه درد کشیده باشد. در کشور من زنان و دختران بیشتر از هر کسی تلخی روزگار را میچشند و بار درد و مشکلات سنگین را بر دوش میکشند. اما یک جمله غمانگیز از زبان آن زن هرگز از یادم نمیرود: «شوهرم برای این وطن چشم و پایش را از دست داد، اما مردم در عوض چیزی جز درد و تحقیر نصیب ما نکردند.»
نویسنده: آمنه تابش