همینطور که کنار پنجرهی اتاقم نشسته بودم و نوتهای درسیام را مینوشتم، به صحبتهای افراد دوروبرم نیز گوش میدادم.
مردی که مهمان خانهی ما بود، دربارهی زندگی روزمرهاش صحبت میکرد. گاهی از کشور، گاهی از مهاجرت و سختیهایش و گاهی هم از مشکلاتی که خودش با آنها روبهرو بود، سخن میگفت.
در حالی که مشغول نوشتن بودم، ناخواسته جذب گفتوگوی آنها شدم. آنچه میشنیدم، آنقدر دردناک بود که انگار توان نوشتن را از دستانم گرفت. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که دیگر نمیتوانستم بر درسهایم تمرکز کنم.
کلمات پدرم را میشنیدم: «امروز که برای ادای نماز به مسجد رفته بودم، پس از نماز، مردی جلو آمد و از مردم خواست به او گوش دهند. او گفت که در منطقهی کوچکی، مردی دختر نوزادش را برای فروش گذاشته بود. حتی کسی حاضر شده بود که در ازای پرداخت پول، نوزاد را از مادرش جدا کند و با خود ببرد.»
پدرم ادامه داد که تمام مسجد از شنیدن این ماجرا متأثر شدند و افسوس خوردند. اما مرد دوباره سخن گفت: «مردم قریه وقتی از این موضوع باخبر شدند، مانع این کار شدند و نگذاشتند که نوزاد از مادرش جدا شود.»
در میان نالهها و افسوسهای مردم، صدایی بلند شد. مردی با اندوه پرسید: «چرا پدر آن طفل چنین تصمیم بیرحمانهای گرفته؟ مگر او انسان نیست؟ گناه آن کودک بیچاره چیست که میخواهند او را از آغوش گرم مادرش جدا کنند؟»
مردی که روبهروی ما ایستاده بود، پاسخ داد: «وضعیت مالی خانوادهی آن طفل بسیار وخیم است. پدر خانواده بیمار و پیر است و نانآور ندارند. پس، برای تأمین هزینهی زندگیشان، تصمیم گرفت که دخترش را بفروشد.»
او سپس گفت: «من اینجا آمدهام تا برای این خانواده کمک جمع کنم. اگر نذر، خیرات یا هر چیزی دارید، به من بدهید تا آنها را از این مصیبت نجات دهیم.»
شنیدن این حرفها از زبان پدرم، وجودم را میخکوب کرد. با گوشهی چشمانم به اطراف نگاه کردم و بهراحتی میتوانستم درد را در نگاه تکتک اطرافیانم ببینم. دردی از روی دلسوزی، دردی از تمام این روزهای سختی که تجربه میکنیم. دردی که مانند موریانه، آرامآرام ما را از درون میخورد.
اما افسوس که هیچکس قادر به بیان این دردها نیست، هیچکس!
سؤالی که در ذهنم میچرخید، فقط یک کلمه بود: چرا؟
چرا زندگی باید اینقدر سخت، بیرحم و دردناک باشد؟
میدانستم که این سؤال در ذهن تمام مردم کشورم وجود دارد. با خودم فکر میکردم: آیا ریشهی همهی این مشکلات بیسوادی است؟ یا شاید هم فقر؟ این فکر، برایم نکتهای ظریف برای تأمل شده بود.
اما این تنها گوشهای از تلخیهای روزگار ماست. ما هر روز شاهد خبرهای تلخِ خودکشی جوانان، خشونتهای خانوادگی و سرنوشتهایی هستیم که در گرداب ناامیدی فرو میروند.
این سؤال برایم پیش میآید که آیا خودکشی راهی برای کمکردن سختیهاست؟ البته که نه! بلکه تنها سیاهی و ویرانی بیشتری را بر زندگی میافکند. با این وجود، چرا هر روز شاهد افزایش خودکشی میان جوانان هستیم؟
به یاد دارم روزی را که یکی از پسران همسایهی ما خود را حلقآویز کرد. مردم میگفتند که گاهی فشار زندگی آنقدر زیاد میشود که حتی عاقلترین افراد هم نمیتوانند خود را کنترل کنند.
اما گذشته از خودکشیها، انسان را میتوان بدون گرفتن جانش نیز کشت. شاید بپرسید چگونه؟
وقتی تمام آزادیهایش را از او بگیرند، وقتی آرزوها و رؤیاهایش را زیر انبوهی از خاک دفن کنند، وقتی تمام حقوق انسانیاش را از او سلب کنند!
آن زمان است که، هرچند نفس میکشد؛ اما دیگر فرقی با مردگان ندارد. در گوشهای از این دنیای بزرگ، منزوی و افسرده میشود. این «مرگ خاموش»، بیشترین قربانی را در افغانستان از میان زنان و دختران میگیرد.
زنانی که از ابتداییترین حقوق خود، یعنی تحصیل، محروم شدهاند. همهی اینها، نشانگر روزهای سختی است که هر روز با آنها دستوپنجه نرم میکنیم.
به قول نویسندهی مشهوری که گفته بود: «زندگی نادرترین چیز در جهان است؛ بیشتر مردم فقط وجود دارند.»
این جمله، خلاصهای از حرفهای من و نمایانگر روزگار تلخ نیمی از جامعهای به نام افغانستان است.
نویسنده: زینب صالحی