پدر، زندگی خیلی سخت بود، مگر نه؟

Image

زندگی دردناک‌تر از چیزی‌ست که ما انسان‌ها تصور می‌کنیم. وقتی زندگی فشار می‌آورد، کم‌کم تو را در هم می‌شکند. گاهی آن‌قدر غم، درد و سنگینی بر دوشت می‌گذارد که حتی نفس کشیدن برایت دشوار می‌شود.

در شب‌های تاریک، در سکوت عمیق، اشک‌ها بی‌صدا جاری می‌شود. درونت فریادی‌ست که آهسته سر داده می‌شود تا کسی نشنود. فریادهای بی‌صدا، بغض‌های سنگین و اشک‌هایی سرشار از درد…

این‌ها را از وجود پدرم فهمیدم؛ از بودنش، از رنج‌هایی که کشید. فهمیدم زندگی آن‌قدر سخت و دردناک است که شادی را از یاد می‌بری.

همه‌ی‌ این‌ها را از دست‌های ترک‌خورده و کبودش دیدم؛ از دردهایی که پشت لبخندهای گرمش پنهان بود و از تلاش‌هایی که با تمام دردها، باز هم از آن‌ها دست نمی‌کشید.

پدرم کوهی از صبر و شجاعت بود، کوهی که زندگی با تمام توانش بر او کوبید؛ اما او ایستاده ماند. برای ما، برای فرزندانش، معنای صبر، امید و تلاش را معنا کرد. هر بار که به او تکیه می‌کردیم، برای ما جایگاهی گرم و نرم می‌شد، آغوشی آکنده از عشق، امنیت و امید.

همیشه فکر می‌کردم چطور ممکن است پدرم آن‌همه درد را تاب بیاورد؟ چطور توانست آن‌همه رنج را در سکوت شبانه تحمل کند؟ دردهایی که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود، آن‌قدر که دستانش کبود و تیره شده بود.

دست‌هایی که برای خوشی ما ترک برداشتند. عمرش را برای ما گذاشت، برای شادی ما، برای آرامش خانه. با آن‌که زندگی سختی داشت؛ اما وقتی به خانه می‌رسید با لبخندی گرم – و البته آکنده از درد – سلام می‌داد.

هر بار که به چشمانش نگاه می‌کردم، برق می‌زد؛ برق اشکی فروخورده. وقتی می‌خندید، انگار دردهایش همراه با او می‌خندیدند.

دردهایش باعث شد که دیگر او را در کنار خود نداشته باشم. چهار سال است که کوه امید، صبر و تلاش دیگر پشتم نیست.

هر بار که به یادش می‌افتم، بغضی گلویم را می‌فشارد؛ بغضی که نفس کشیدن را برایم سخت می‌کند. یاد خاطرات کودکی‌ خود می‌افتم. روزی با خانواده به باغی سرسبز رفته بودیم. مادرم و خواهر بزرگم غذای خوش‌مزه پخته بودند. من و خواهر و برادرانم بازی می‌کردیم. هوا عالی بود. آن لحظه برایم مثل دنیای کارتون‌ها بود؛ با دریاچه‌ای کوچک و آب‌هایی که از سنگ‌ها می‌گذشتند. آفتاب روی دریاچه می‌تابید و انعکاسش چشمانم را خیره می‌کرد.

آن روز هرگز از یادم نمی‌رود. چند بار دیگر هم به آن باغ رفتیم. با میوه‌خوری، بازی و دیدن حیوانات مختلف لحظاتی خوش گذراندیم.

صبح‌ها وقتی بیدار می‌شدم، از مادرم می‌پرسیدم: «پدر جانم باز هم سر کار رفته؟» و او می‌گفت: «آری، تو هم آماده شو برای مکتب.»

می‌گفتم: «باشه مادرم جان.»

همیشه آرزو داشتم با پدرم صبحانه بخورم؛ اما او همیشه زود می‌رفت و دیر برمی‌گشت. با او زیاد بازی نکردم، ولی مطمئن بودم که برای خوشبختی ما درد می‌کشید.

وقتی به دست‌های ترک‌خورده‌اش نگاه می‌کردم، قلبم می‌سوخت؛ اما آن زمان نمی‌دانستم این زخم‌ها فقط برای ماست.

پدرم با وجود داشتن همسایه‌ی بد، هیچ‌گاه شکایت نمی‌کرد. روزها با خاطرات خوب و تلخ می‌گذشتند؛ اما حضور پدرم، حتی در زمستان‌های سرد، گرما و آرامش خانه بود.

سال‌ها گذشت و ما به خانه‌ی دیگری رفتیم. فکر می‌کردم این خانه شروع تازه‌ای برای زندگی‌ ماست؛ اما بی‌خبر بودم که آغاز تلخی برای من است.

از آن روزی که پدرم بیمار شد، مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. در ابتدا تصور می‌کردم بیماری‌اش ساده است و زود خوب می‌شود؛ اما روزبه‌روز حالش بدتر می‌شد. گاهی خون‌دماغ می‌شد، گاهی از حال می‌رفت.

ما او را به شفاخانه بردیم. مادرم کنارش ماند و ما با خاله‌ام بودیم. یک هفته او را ندیدم. وقتی دیدمش، حالش بهتر بود. خیال‌ ما راحت شد؛ اما یک ماه بعد، روزی که به کابل رفتیم و به خانه‌ی کاکایم رسیدیم، بدترین صحنه‌ی زندگی‌ام را دیدم.

اشک از چشمانم جاری شد، بغض گلویم را فشار داد. دلم شکست، طوری که دیگر بند نمی‌آمد. گریه می‌کردم و خاطرات پدرم مثل پرده‌ای جلو چشمانم می‌آمدند. انگار زنده بود و مقابلم ایستاده.

مات و مبهوت به مادرم نگاه می‌کردم. خواهرم اشک می‌ریخت، برادرم بی‌حال شده بود و خواهر و برادر کوچک‌ترم هنوز چیزی نمی‌دانستند.

غم آن روز را هرقدر هم توصیف کنم، کم گفته‌ام. خاطراتش مثل خنجری در دلم بود. شب‌ها در تاریکی، بی‌صدا گریه می‌کردم. انگار سنگی بزرگ در قلبم گذاشته بودند.

حالا، چهار سال گذشته؛ اما هر روز برایم مانند یک سال می‌گذرد. با یادش زندگی می‌کنم. هر کاری که می‌کنم، او در ذهنم زنده می‌شود. گاهی افسوس می‌خورم که چرا هیچ‌گاه با او بازی نکردم، هیچ‌گاه نگفتم چقدر دوستش دارم.

اکنون تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که بگویم: «روحت شاد پدرم، یادت گرامی باد.

او رفت، اما درس‌های که از زندگی برای ما داد، ماند. رفت، اما وجودش هنوز با من است. رفت، اما حس آرامشش هنوز در قلبم جاری‌ست.

وقتی به رنج‌هایی که در تنهایی کشید فکر می‌کنم، قلبم درد می‌گیرد. کاش آن زمان درکش می‌کردم، کاش به او می‌گفتم: « پدرم! تو کوه امید، عشق و تلاشی. اگر نباشی، زندگی خیلی برایم سخت می‌شود.»

سختی زندگی را می‌توان با دیدن زخم‌های پدر درک کرد؛ دست‌هایی که برای لبخند تو، ترک خورد و غم‌هایی که با اشک‌های پنهان بیرون ریختند؛ اما پدر همیشه قوی ماند، تا تو هم قوی باشی.

و حالا، باز هم تکرار می‌کنم: «پدر، زندگی خیلی سخت است… مگر نه؟

نویسنده: مهدیه احمدی

Share via
Copy link