• خانه
  • روایت
  • پرده را پس می‌زنم (۳۲)؛ قصه‌ی جنگ و جهاد پدرم

پرده را پس می‌زنم (۳۲)؛ قصه‌ی جنگ و جهاد پدرم

Image

در شب‌های اخیر، در جریان گفت‌وگوهایی با پدرم، به گوشه‌ها و رازهای بیشتری از زندگی او پی بردم. می‌دانستم که پدربزرگم در جنگ‌های داخلی زخمی و سپس شهید شده است؛ اما بیشتر از آن هیچ اطلاعاتی درباره‌ی جنگ‌های داخلی و دلایل و عوامل آن نداشتم. نام‌هایی مانند مزاری، حزب وحدت، شورای نظار، مسعود، ربانی، گلبدین حکمتیار، جنرال دوستم، خلیلی و محقق را شنیده بودم؛ اما فقط به حد اسم آنها آشنا بودم و هیچ علاقه‌مندی برای آشنایی عمیق‌تر نداشتم. در مراسم‌های مکتب معرفت که برخی اوقات درباره‌ی مزاری یا مناسبت‌های سیاسی دیگر برگزار می‌شد، شرکت نمی‌کردم. در آن زمان، در صنف‌های پایین تحصیلی بودم و به‌طور کلی فکر می‌کردم که این برنامه‌ها مسائل سیاسی‌اند و من به کارهای سیاسی علاقه‌ای ندارم.

پدرم هرگز از گذشته‌هایش چیزی خاص به ما نگفته بود؛ اما در شب‌های اخیر، مخصوصاً در بحثی که دو شب قبل بین مهمانان ما جریان داشت، وی نیز به گفت‌وگو درباره‌ی جهاد و جنگ‌های داخلی پرداخته و در چندین مورد از تجربیات خود یاد کرد. امروز، پس از تنظیم یادداشت‌های روزهای گذشته، به فکر افتادم که از پدرم بخواهم بیشتر درباره‌ی گذشته‌ی زندگی‌اش برایم بگوید.

پدرم با خوشحالی این درخواست را پذیرفت. حس کردم که تمایل او به صحبت کردن با من بیشتر شده است و نوشته‌هایم را با دقت و اشتیاق دنبال می‌کند. وقتی گفتم می‌خواهم از گذشته‌ی ‌زندگی‌اش بپرسم، خوشحال شد و پیشنهاد کرد که فاطمه، نرگس، مادرم، علی و مژده نیز در این گفت‌وگو حاضر باشند. او افزود: «با این قصه‌گویی، وقت ما هم بهتر سپری می‌شود و شاید این روایت‌ها را نتوانیم به‌این صورت در جای دیگری بر زبان بیاوریم.»

من پیشنهاد دادم که این قصه‌ها را به‌صورت ویدیویی ضبط کنم تا یک خاطره‌ی خانوادگی نیز باشد. پدرم این پیشنهاد را نیز با رضایت و اشتیاق قبول کرد.

سپس رفتم تا مادرم و فاطمه و بچه‌ها را پیدا کنم. همه را به اتاق نشیمن دعوت کردم. گفتم که قرار است پدر قصه‌ی زندگی خود را برای ما بگوید و من این داستان‌ها را ثبت می‌کنم. از این به بعد، هر زمان که فرصتی پیدا کردیم، هر کدام از ما قصه‌های خود را برای یکدیگر تعریف می‌کنیم تا هم لحظات خود را به خوشی سپری کنیم و هم از داستان‌های زندگی هم‌دیگر آگاه شویم.

این گفت‌وگوها باری دیگر در انتقال تجربیات و داستان‌های زندگی ما صفحه‌ی جدیدی باز کرد و به من یادآوری کرد که در پشت هر چهره‌ای، داستانی نهفته است که می‌تواند درس‌های ارزش‌مندی به ما آموزش دهد. حس کردم که این قصه‌گویی‌ها منجر به تقویت پیوندهای خانوادگی و فهم عمیق‌تری از تاریخ زندگی‌ ما نیز می‌شود. نشستم و گوش فرا دادم تا پدرم داستانش را آغاز کند.

***

پدرم با لحن آرام به سخن گفتن شروع کرد و گفت: «ما در منطقه زندگی خیلی مرفهی نداشتیم. دارای زمین و جایداد خوبی نبودیم و تنها منبع درآمد ما دهقانی و مالداری بود. پدربزرگم که ملای نیمه‌باسواد بود، در کنار کار دهقانی به کار ملایی هم می‌پرداخت. وقتی که جهاد در کشور آغاز شد، پدرم از نخستین کسانی بود که به جهاد پیوست و به جمع قوماندان‌های جهادی ملحق شد. من نیز از دوران کودکی با آمد و رفت مجاهدین به خانه آشنا شدم. به مسجدی که در قریه‌ی ما بود، می‌رفتم و درس می‌خواندم. وقتی بزرگ‌تر شدم، در مدرسه‌ای محلی مشغول تحصیل شدم. در آن مدرسه، عده‌ای از طلبه‌های دیگر نیز بودند که در کنار من درس می‌خواندند. مجاهدین و پدرم هم به طور مرتب به مدرسه می‌آمدند.

در آن زمان، مجاهدین از ایران کتاب‌ها و مجله‌هایی را به مدرسه می‌آوردند و ما با ولع و اشتیاقی زیاد آن‌ها را می‌خواندیم. کتاب‌های مرتضا مطهری، مکارم شیرازی و دیگر نویسندگان اسلامی در آنجا به وفور موجود بود. جزوه‌هایی از دکتر علی شریعتی نیز در کتابخانه‌ی مدرسه یافت می‌شد که طلبه‌ها با اشتیاق آن را می‌خواندند.

در حدود شانزده سالگی بود که پدرم در یکی از جنگ‌های داخلی زخمی شد. آن جنگ بین گروه‌های شیعی روی داد. در آن زمان هنوز حزب وحدت تشکیل نشده بود. در منطقه داکتر و دوای چندانی وجود نداشت و تنها یک داکتر که کمک‌های اولیه را بلد بود، به پدرم کمک کرد. او تلاشی برای مداوای پدرم انجام داد؛ اما وقتی وضعیتش بهبودی پیدا نکرد، به جاغوری منتقل کردند. در آن‌جا هم وضعیت زخم و جراحتش بهتر نشد و در نهایت، پدرم در همان شفاخانه‌ی جاغوری جان داد و جنازه‌ی او را به خانه آوردند.

پس از شهادت پدرم، من به جبهه رفتم و به جمع مجاهدین پیوستم. هرچند هنوز در سنین پایین بودم؛ اما دوستان پدرم که هم‌سنگران خود را دوست داشتند، به من توجه و محبت خاصی می‌کردند. با این‌که در هیچ جنگ به‌طور مستقیم شرکت نکردم؛ اما برای اولین بار در حدود هفده سالگی شاهد جنگ و درگیری‌هایی در منطقه شدم. جنگ به زودی پایان یافت و با تأسیس حزب وحدت، درگیری‌های داخلی در هزاره‌جات نیز تمام شد.

در جنگ‌های کابل تنها یک بار به کابل سفر کردم؛ اما به علت سن کم در جنگ‌ها حضور نداشتم. پس از سقوط مقاومت غرب کابل و شهادت مزاری، حزب وحدت به بامیان منتقل شد و جبهه‌ها در بامیان دوباره فعال شدند. من با شوق به بامیان رفتم و به عنوان مجاهد در صفوف نیروهای جنرال قاسمی که به فرقه‌ی ۹۵ معروف بود، قرار گرفتم. بیشتر اوقات در مرکز بامیان بودم و زمانی که جنگ در «شیخ‌علی» علیه طالبان آغاز شد، من نیز به خط اول جنگ رفتم و در این جنگ زخمی شدم. دو ماه تحت درمان بودم تا اینکه دوباره بهبود یافتم.»

از پدرم پرسیدم که در یکی از صبحت‌های قبلی خود گفته بود که تذکره‌اش را در دوران طالبان گرفته است. آیا او از بامیان به کابل رفت و تذکره‌اش را دریافت کرد؟ پدرم پاسخ داد: «بلی، در سال ۱۳۷۶، وقتی زخمی شدم و کمی بهبودی یافتم، به صورت مخفی، بدون اینکه کسی متوجه شود، از بامیان به کابل رفتم و در اداره‌ی ثبت احوال نفوس طالبان سن خود را تعیین کردم و توانستم تذکره بگیرم. همان سال بود که پاسپورت هم گرفتم چون تصمیم داشتم به ایران بروم.»

***

از پدرم پرسیدم که چرا جبهه را رها کرد و چرا تصمیم رفتن به ایران را گرفت. او با لحنی صیمانه پاسخ داد: «یکی از دلایل اساسی این بود که در جبهه زخمی شدم و برای تداوی نیاز سفر به ایران را داشتم. همچنین، به‌طور کلی از جنگ و جبهه خسته شده بودم و در رهبری حزب وحدت و رفتار قوماندان‌های این حزب نیز چیزهایی را دیده بودم که نمی‌خواستم به خاطر آن‌ها جان خود را از دست بدهم. در نهایت، هدفم از سفر به ایران ادامه‌ی تحصیل نیز بود. می‌خواستم در مدارس ایرانی درس‌های خود را ادامه دهم.»

پدرم از کشته شدن قوماندان شفیع یاد کرد. نام او را در کابل زیاد شنیده بودم. در مورد او و شجاعت و قهرمانی‌هایش سخنان زیادی گفته می‌شد. در مکتب معرفت، دو سه نفر از هم‌صنفی‌های ما از قومای قوماندان شفیع بودند و در مورد او قصه‌های حماسی زیادی می‌گفتند. پدرم گفت: «در بامیان شاهد کشته شدن قوماندان شفیع بودم. او یکی از قوماندان‌های مشهور هزاره بود که در جنگ‌های کابل به عنوان قهرمان شناخته می‌شد و مردم او را بسیار دوست داشتند. شفیع را در دفتر خلیلی، رهبر حزب وحدت، کشتند. کشته شدن او آبرو و اعتبار خلیلی را بسیار آسیب زد. تعداد زیادی از قوماندان‌ها و مجاهدین حزب وحدت از این عمل خلیلی ناراحت شدند. قوماندان دیگری هم که از نیروهای ما بود، سید سرور نام داشت. او هم به دست خود حزب وحدت کشته شد. این دو حادثه وضعیت جبهه را برای اکثر مجاهدین ناخوشایند ساخته بود.»

پدرم با تأمل به برخی فعالیت‌های غیرقانونی حزب وحدت نیز اشاره کرد و گفت: «من شاهد بودم که بسیاری از رهبران حزب وحدت از جمله کریم خلیلی و نزدیکان او به قاچاق آثار باستانی پرداخته و در شهر غلغله‌ی بامیان و مناطق دیگر به حفاری‌های غیرمجاز مشغول بودند. آن‌ها به بهانه‌ی جمع‌آوری منابع مالی برای حزب، آثار ارزشمندی را به ایران منتقل کرده و می‌فروختند. یکی از دوستان نزدیک خلیلی که از شاهدان نزدیک این کارها بود، به من می‌گفت که از درآمد این قاچاق و فروش آثار باستانی برای مصارف حزب استفاده می‌شود؛ اما بعداً معلوم شد که این پول‌ها بیشتر در جیب شخصی خلیلی و برادرش و چند نفر از قوماندان‌ها می‌رود.»

پدرم گفت: «ایرانی‌ها نیز پول‌های هنگفتی را برای حزب وحدت به بامیان می‌آوردند که متأسفانه بسیاری از این منابع بدون هیچ نظارتی حیف و میل می‌شد. در آن زمان، حزب وحدت پولی به نام «پول سفیدک» چاپ می‌کرد که به صورت فراوان در سراسر هزاره‌جات توزیع می‌شد.»

از پدرم پرسیدم که آیا در حزب وحدت کسی نبود که از این سوءاستفاده‌های مالی جلوگیری کند. او گفت: «بسیاری از رهبران و قوماندان‌های حزب وحدت به نوعی در این فساد شریک بودند. هر کسی که در هر زمینه‌ای اعتراضی می‌کرد، مبلغی دریافت می‌کرد تا صدایش خاموش شود. در آن زمان هیچ‌کس جرات نمی‌کرد که علیه این وضعیت شکایت یا انتقاد کند. همه از خلیلی و حزب وحدت تعریف و تمجید می‌کردند. خیلی‌ها هم می‌ترسیدند و از ترس لب فرو می‌بستند.»

پرسیدم: «حزب وحدت چقدر نیرو داشت و دلایل سقوط آن چه بود؟» پدرم پاسخ داد: «شمار دقیق نیروهای حزب وحدت مشخص نبود. بیشتر قوماندان‌ها برای دریافت اعاشه و منابع مالی، آمار دروغین ارائه می‌کردند. گفته می‌شد بیش از دوازده هزار نفر نیروی نظامی وجود دارد؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. وقتی حدود دو هزار نفر نیرو از بامیان به مزار رفتند تا علیه طالبان بجنگند، جبهه‌ها تقریباً به طور مشهودی خالی شده بود. حزب وحدت به آسانی در مزار و بامیان سقوط کرد و تمام امکانات و اسلحه‌اش به دست طالبان افتاد.»

در ادامه از پدرم درباره‌ی قتل‌عام هزاره‌ها در دوران طالبان پرسیدم. او با نگاهی دردمند گفت: «من در دوران سقوط حزب وحدت و تسلط طالبان در افغانستان نبودم؛ اما از گزارش‌های وحشتناک درباره‌ی بدرفتاری طالبان با هزاره‌ها در مزار، بامیان و یکاولنگ آگاه هستم. نهادهای بین‌المللی گزارش می‌دهند که تنها در مزار، در سال ۱۹۹۸، بین ده تا دوازده هزار نفر از هزاره‌ها قتل‌عام شدند. افزون بر آن، طالبان برای پنج سال هزاره‌جات را تحت تحریم اقتصادی قرار دادند که فشار سختی بر مردم تحمیل کرد.»

او همچنین به تخریب فرهنگی طالبان اشاره کرد و گفت: «در سال ۱۳۹۹، طالبان مجسمه‌های بودا در بامیان را منفجر کردند. این مجسمه‌ها، که یکی از عجایب هفت‌گانه‌ی جهان محسوب می‌شدند، ارزش مهمی برای افغانستان، هزاره‌ها و تاریخ ما داشتند. مجسمه‌ی صلصال با ۵۳ متر ارتفاع و مجسمه‌ی شهمامه با ۳۳ متر ارتفاع، در دل صخره‌های کوه کنده شده بودند و نابودی آن‌ها نه تنها یک اقدام خشونت‌آمیز بلکه یک آسیب جدی به هویت فرهنگی ما محسوب می‌شود.»

پدرم به عنوان نتیجه‌گیری سخنان خود گفت: «تجربیات من از جنگ و جهاد، به‌ویژه در مورد هزاره‌ها، نشان می‌دهد که خشونت و جنگ نه تنها هزینه‌های انسانی سنگینی به بار می‌آورد، بلکه آثار کمرشکن فرهنگی نیز به دنبال دارد. هزاره‌ها در طی تاریخ مدام زیر فشار قرار داشتند و در این سال‌ها بار دیگر این فشارها تشدید شده است.»

او سپس به تأکید بر اهمیت یادگیری از تاریخ اشاره کرد و گفت: «بدون شک، ما باید از گذشته بیاموزیم و به نسل آینده درس‌هایی ارائه دهیم که نه تنها از خشونت بپرهیزند بلکه بر اهمیت گفتگو و مصالحه تأکید کنند. مهم‌ترین درس و تجربه‌ی من از جنگ و جهاد، اثرات زیان‌بار جنگ و خشونت در زندگی جمعی است. ما باید از هر راهی و به هر شیوه‌ای که ممکن است برای جلوگیری از جنگ تلاش کنیم.»

زینب مهرنوش – چهار‌شنبه 3 دلو 1403

Share via
Copy link