نگاهی به تجربهی شخصی و کتابهای «من پیش از تو» و «من پس از تو» اثر جوجو مویز
تا سالها تصور میکردم این جمله که «کتاب بهترین همدم انسان است» فقط یک شعار کلیشهای و بیمعناست. برایم عجیب بود که چطور یک چیز بیجان، که صرفاً از کاغذ و رنگ تشکیل شده، میتواند همدم انسان باشد؟ همیشه میگفتم کتاب هم که توسط انسان نوشته شده و افکار انسانهاست، پس چرا باید وقت خود را صرف خواندن افکاری کنم که از جنس خودم هستند؟ آیا واقعاً کتاب و علم میتواند فایدهای برای من داشته باشد؟
یادم هست اولینبار که تصمیم گرفتم کتابی بخوانم، سالها پیش بود. وقتی کتاب را در دستانم گرفتم، حسی خاص و آرامشبخش درونم شکل گرفت؛ اما در عین حال جذب محتوای آن برایم بسیار دشوار بود. چند صفحهای که خواندم، خسته شدم و آن را بستم. ماهها و شاید سالها بعد، دیگر به سراغ آن کتاب نرفتم.
تا اینکه روزی در کلاس درس، یکی از همکلاسیهایم دربارهی اهمیت کتاب و کتابخوانی سمیناری ارائه داد. من که هنوز با کتاب آشتی نکرده بودم، از کلاس خارج شدم و به خانه برگشتم. در مسیر بازگشت، ذهنم درگیر بود. وقتی به خانه رسیدم، مادرم از من پرسید چرا زود برگشتم. ماجرای سمینار را برایش تعریف کردم. او با لبخندی مهربان و نگاهی آرام گفت: «کتاب بهترین همدم انسان است، فرشته. چرا نماندی تا بیشتر در موردش یاد بگیری؟»
با تردید پرسیدم: «مگر میشود چیزی که خود ما ساختهایم، بهترین همدم ما باشد؟»
مادرم گفت: «کتابها راهنمای زندگیاند، عصارهی تجربهی انسانها هستند. هر کتاب دنیایی را به تو نشان میدهد که شاید هیچگاه نتوانی خودت در آن زندگی کنی؛ اما از درون آن میتوانی ببینی، بفهمی و یاد بگیری.»
این صحبتها جرقهای در ذهنم زد. تصمیم گرفتم به کتاب فرصت دوبارهای بدهم. اینبار کتابی را انتخاب کردم که بارها نامش را شنیده بودم: «من پیش از تو» نوشتهی جوجو مویز.
داستانی که مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. داستان زندگی «لوییزا کلارک» و «ویل ترینر»، دو فرد با زندگی و دیدگاههای کاملاً متفاوت که به شکلی اتفاقی در مسیر یکدیگر قرار میگیرند. در جلد اول این رمان دیدم که چطور آشنایی با یک انسان میتواند تمام نگاه ما را به زندگی تغییر دهد. آموختم که همیشه دلیلی برای ادامه دادن وجود دارد، همیشه امید هست، حتی در تاریکترین لحظات. خوشبختی همیشه در راههای بزرگ و پرزرقوبرق نیست؛ گاهی در گفتوگوهای ساده، در همراهی، در شناخت یک نفر جدید معنا پیدا میکند.
جلد دوم، «من پس از تو»، درس مهمتری برایم داشت؛ اینکه ادامه دادن گاهی بدون کسانی است که دوستشان داریم. زندگی ایست نمیکند، حتی اگر دل ما بخواهد توقف کند. در این کتاب، لوییزا پس از تجربهی از دست دادن، سعی میکند دوباره خود را پیدا کند، دوباره معنا بیابد و دوباره عاشق زندگی شود. فهمیدم که انسان ناظر و مسئول زندگی خود است. باید تصمیم گرفت، حتی اگر تصمیم سخت باشد. گاهی لازم است راهی را برویم که هیچکس با ما همراه نیست، اما خود ما انتخابش کردهایم.
بعد از خواندن این دو کتاب، به خودم گفتم: «شاید حق با مادرم بود. شاید کتاب واقعاً همدم انسان است.» کتابهایی که خواندم، مرا به فکر فرو برد، به گریه انداخت، گاهی لبخند آورد و از همه مهمتر، دیدگاهم را نسبت به زندگی تغییر داد.
اکنون با اطمینان میگویم کتاب فقط کاغذ و جوهر نیست. کتاب پنجرهای است به جهانهای ناشناخته، تجربههای تلخ و شیرین، احساسات عمیق و نگاهی نو به زندگی. کتابها سکوتی پر از حرفاند؛ همدمانی که همیشه همراهاند، بیآنکه خسته شوند یا قضاوت کنند.
نویسنده: فرشته فقیری