کتاب‌های زندانی

Image

حالا در میان کتاب‌هایم نشسته‌ام و این را می‌نویسم… کتاب‌هایی که هر صفحه‌‌ی شان قصه‌های تلخ و شیرین گذشته را در گوشم نجوا می‌کنند. می‌دانید این چه کتاب‌هایی هستند؟ کتاب‌های مکتبم، همان‌هایی که هر بار نگاهم به آنها می‌افتد، مرا به سال‌های قبل، به لحظاتی دور اما زنده می‌برد.

من همیشه وقتی خسته، دلگیر یا غمگین می‌شوم، به سراغ این کتاب‌های عزیزم می‌روم؛ کتاب‌هایی که در یک جعبه‌ی قهوه‌ای نگه داشته‌ام. آن‌ها را ورق می‌زنم، بوی‌شان را استشمام می‌کنم و به یاد روزهایی می‌افتم که برای دانستن، برای آموختن، برای رؤیاهای بزرگ‌تر می‌جنگیدم. عجیب استغ اما همین کتاب‌ها آرامشی به من می‌بخشند که هیچ‌چیز دیگر نمی‌تواند.

دوستانم وقتی این را می‌شنوند، با تعجب نگاهم می‌کنند. آن‌ها می‌گویند که کتاب‌هایشان را در انبار گذاشته‌اند، دور از چشم، چون نمی‌خواهند یادآور این باشند که مکتب رفتن دیگر برایشان ممکن نیست؛ اما برای من نه… من هر چند وقت یک‌بار جلدهای‌شان را عوض می‌کنم، از آن‌ها مراقبت می‌کنم، گویی دوستانی هستند که هرگز رهایم نمی‌کنند.

این کتاب‌ها یادآور یک مأموریت دشوارند، مأموریتی که هر صفحه‌اش به من می‌گوید: «تو یک دختر هستی، در کشوری که گورستان آرزوهای هزاران دختر شده است؛ اما باید ثابت کنی که ما مجرم نیستیم، ما محکوم به خانه‌نشینی نیستیم، ما اسیر یک آینده‌ی تاریک نخواهیم شد. ما دخترانیم، ما قوی‌ترینیم و این تاریکی را با دستان خود خواهیم شکست!»

امروز که دوباره سراغ‌شان آمدم، دلیلی خاص داشتم. وقتی از مکتب برگشتم، دلگیر و غمگین بودم. دلیلش حرف‌های یکی از دوستانم بود.

لیلا امروز در صنف حالش خوب نبود، سرما خورده بود و به سختی نفس می‌کشید. از استاد اجازه گرفتم و او را به حویلی بردم. از آشپزخانه مکتب برایش آب جوش گرفتم و آوردم؛ اما وقتی نزدیکش شدم، دیدم که اشک می‌ریزد.

گفتم: «لیلا جان، گریه نکن. اگر حالت خیلی بد است، برویم از استاد اجازه بگیریم و تو به خانه بروی.» اما او قبول نکرد. تعجب کردم. لیلا همیشه دختری سرسخت بود؛ اما حالا چرا به خاطر یک سرماخوردگی این‌قدر اشک می‌ریخت؟

با صدایی گرفته و خش‌دار گفت: «نه! من به خاطر سرماخوردگی گریه نمی‌کنم. این درد، در برابر درد قلبم هیچ است!»

بعد، بی‌آنکه نگاهم کند، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و ادامه داد: «هر بار که درد کوچکی در بدنم حس می‌کنم، به یاد تمام بدبختی‌هایم می‌افتم. به یاد اینکه من دخترم و در افغانستان زندگی می‌کنم. در کشوری که درس خواندن جرم است و دختر بودن، جرم بزرگ‌تر! تا کی؟ تا کی هر صبح بیدار شویم و ببینیم که چیزی تغییر نکرده، که همه‌چیز بدتر از قبل شده، که هنوز هم محرومیم، هنوز هم از مکتب دوریم؟»

اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌لغزید و شانه‌هایش تکان می‌خورد.

«درد من این است، نه چیز دیگر. درد این مجرم بودن اجباری، که از هر زخمی در این دنیا عمیق‌تر است. بگو… مگر مجرم کسی نیست که آینده‌ی خود، کشور و اطرافیانش را نابود کند؟ من که تنها می‌خواستم درس بخوانم، آینده‌ام را بسازم، به مردم کشورم خدمت کنم. این‌ها که جرم نیستند! پس چرا باید مجازات شوم؟ چرا باید امیدهای من را، رویاهای من را، با دستان خودشان دفن کنند؟ قلب من دیگر تحمل این همه درد را ندارد…»

لیلا گفت و گفت و من فقط گوش می‌دادم؛ اما انگار هر کلمه‌اش مانند فیلمی از برابر چشمانم می‌گذشت. چشمانم را بستم، دستانم را به صورتم کشیدم و تازه فهمیدم که خودم هم در سکوت گریسته‌ام.

در همین لحظه، مدیر آمد. سریع اشک‌های خود را پاک کردیم و برخاستیم. او گفت: «لیلا جان، اگر حالت بهتر شده، بروید سر صنف.» و ما آرام پاسخ دادیم: «بله، حتماً.»

وقتی مدیر رفت، لیلا با لبخندی غمگین به من نگاه کرد و گفت: «ممنون که حرف‌هایم را گوش کردی. دلم پر بود، حالا خالی شدم.»

من هم با لبخندی ملایم گفتم: «خواهر قشنگم، دیگر اشک نریز… تو قدرتمندی، چون هنوز اینجایی!»

لیلا که کمی شیطنت در چشمانش برگشته بود، با خنده‌ای کمرنگ پرسید: «این اشک‌ها مرا زشت نکرده؟»

خندیدیم، و با هم وارد صنف شدیم.

ما دخترانیم. ما قوی‌ترینیم. آن‌ها می‌خواستند رؤیاهای ما را بدزدند؛ اما ما به رویاهای خود جان می‌دهیم. آینده را نه آنها، که ما خواهیم ساخت. این تاریکی روزی خواهد شکست و آن روز، روز پیروزی ما خواهد بود.

نویسنده: راحله حسینی

Share via
Copy link