در کوچهی خالی، آرام و بیصدا در دل یک روز خزانی قدم میزنم. برگهای زرد و نارنجی درختان، فرشی از زیبایی زیر پاهایم پهن کردهاند. هوای خنک با عطر خاک نمخورده پر شده است و باران آرام برگها را از شاخهها جدا میکند. هر قدم که برمیدارم، صدای خشخش برگها در سکوت کوچه طنینانداز میشود؛ صدایی که هم زنده است و هم یادآور پایان.
این کوچه پر از حسهای متضاد است؛ رنگهای گرم خزان که قلبم را نرم میکنند و در عین حال، تنهاییاش که مانند سایهای با من همراه است. باران ریز و لطیف به صورتم میخورد، گویی میخواهد غمهای پنهانیام را بشوید. تنها قدم میزنم و هر از گاهی دستم را به سمت آسمان میبرم تا برگهای رقصان را لمس کنم. اینجا، در این کوچه، انگار زمان متوقف شده است. همهچیز آرام است، اما در درونم چیزی میجوشد.
خزان همیشه مرا به فکر میاندازد؛ به یاد روزهایی که گذشتهاند، افرادی که دیگر نیستند، و لحظههایی که دیگر باز نخواهند گشت. حس میکنم این برگهای خشک، مانند خاطرات قدیمی، زیر قدمهایم میشکنند. هر برگ شاید روایتگر داستانی است؛ داستانی از یک تابستان شاد، یک بهار پر از امید، و حالا یک پاییز آرام و کمی غمگین.
با این حال، در این تنهایی و دلتنگی، چیزی زیبا و عمیق نهفته است. شاید خزان به من یاد میدهد که همهچیز گذراست؛ غمها، شادیها، و حتی این کوچهی پر از برگهای زرد. اما همین گذرا بودن، زندگی را ارزشمند میکند؛ زیر این باران خزانی، من با طبیعت یکی میشوم. حس میکنم هر برگ که از شاخه میافتد، چیزی از دلم آزاد میشود.
قدمهایم را آهستهتر برمیدارم و در نهایت میایستم. دلم میخواهد برای همیشه در این لحظه بمانم؛ در این سکوت، در این دلتنگی زیبا، و در این باران آرام. خزان شاید فصل پایان باشد، اما برای من، شروعی است برای تأمل، برای آرامش، و برای یافتن خودم در دل تنهایی.
در انتهای کوچه، جایی که برگها بارانی و زمین تر شدهاست، نوری از لابهلای ابرها میتابد. زندگی همین است؛ حتی در اوج خزان، جایی برای امید باقی میماند. هر برگی که میافتد، جای برای شکوفهای تازه باز میکند. اگر امروز سرد و خموش است، فردا پر از نور و رویش خواهد بود. پایانها آغاز راهی دیگرند و هر قدمی که برمیداری، تو را به روزهایی روشنتر میرساند. حتی در سکوت و تنهایی، زیباترین تغییرات در جریاناند. آری، خزان به من همینها را آموخت. بیایید امیدوار باشیم و تلاش کنیم.
نویسنده: معصومه مقصودی