من از روزی مینویسم که اشکهای یک مادر قلبم را در خون غوطهور کرد. سخنان دردناک و اندوهبارش تمام دنیا را برایم تنگ و تار کرد. من نیز این درد و پریشانیها را بر شانههای قلمم مینهم.
میگویند مادر بودن یعنی رنج و دلواپسی داشتن، یعنی شبهای سیاه و موهایی که تار به تار سفید میشوند. این رنج و آرزوهای برآوردهنشده برای چیست؟
آن روز را بهخوبی به یاد میآورم. در دکان نشسته بودم که زنی برای خرید آب داخل شد. از چهرهاش شعلههای خشم و نفرت بیرون میزد. همانطور که آب برایش میگرفتم، از روی کنجکاوی علت ناراحتیاش را پرسیدم. زن با آهی عمیق و نالهای از درون گفت: «تحمل اینهمه ستم برایم طاقتفرساست!»
گمان کردم که از فقر و بدبختی شکایت دارد. گفتم: «خاله جان، نگران نباش. این سختیها مانند بارانی است که بر سر همه میبارد.» اما او با واکنشی تند گفت: «من تحت هر شرایطی، خدایم را فراموش نمیکنم. ناراحتی من چیز دیگری است.»
اشک از چشمانش جاری شد. گویا زخم عمیقی بر قلبش نشسته بود. سپس گفت: «اولاد داشتن مثل کرمی است که سبزیِ عمر والدین را میخورد و از نفسهای آنان تغذیه میکند. من دو دختر داشتم که در دوران جمهوریت افسر بودند. بعد از ظهور طالبان، نتوانستند از افغانستان فرار کنند؛ زیرا خانواده شوهرشان اجازه خروج ندادند. دختر کوچکم قصد داشت کشور را ترک کند، اما امروز و فردا میکرد تا اینکه طالبان از ماجرا باخبر شد و یکی از دخترانم را با خود بردند.
گریه کردم، التماس کردم، ناله سر دادم؛ اما آنها بیرحمانه دخترم را بردند. یک سال است که از او خبری ندارم. با ترس و لرز به زندان طالبان رفتم. آنجا پر از آدمهایی بود که از هر قوم و مذهب در بند بودند. حالا از این میترسم که دختر بزرگترم را نیز ببرند. او هم افسر بوده و هنوز در افغانستان است. اگر او را هم ببرند، فرزندانش بیمادر خواهند شد، کودکانی که هنوز بسیار کوچکاند.»
هر کس که جای من بود، اگر مادر بود، از چنین زندگیای بیزار میشد. تحمل اینهمه رنج و بدبختی، هر کسی را از پا میاندازد.
در حالی که شاهد اشکهای آن زن بودم، سوز عمیقی در قلبم حس کردم. زن که متوجه ناراحتی من شد، اشکهایش را پاک کرد و با عجله از دکان بیرون رفت. من تا جایی که میتوانستم، او را با نگاه دنبال کردم. با خود فکر کردم: «این زن سزاوار چنین رنجی نیست. چگونه باید نظارهگر نابودی زندگی فرزندانش باشد؟»
تصور اینکه او چه دردها و اندوههایی را به دوش میکشد، ذهنم را به آشوب کشید. حتی سنگدلترین افراد نیز با دیدن چهرهی معصوم و چشمان غمبار او، دلشان نرم میشود. اما آن جاهلان از چه ساخته شدهاند که نمیتوانند رنج یک مادر را درک کنند؟ مگر آنها انسان نیستند؟ انسانیتشان کجا رفته است ؟
مگر نمیدانند که یک مادر، چه از خودگذریهایی نمیکند که تا فرزندش بزرگ شود، نه اینکه تنها برای روزی که همان کودک، زیر شلاقهای بیرحمانه ستمگران بیفتد؟ آیا این است معنای انسانیت؟ آیا این پیشامدها نشانهای از یک جامعه انسانی است؟
چرا باید مادر بودن و زن بودن اینقدر دردناک و دشوار باشد؟ چرا باید زن همیشه در انتظار رنج کشیدن باشد؟
با اینهمه، زن بودن شجاعت میطلبد، قلبی بزرگ به وسعت کهکشانها میخواهد. جاهلان یکسو و زن بودن و رویاپردازی سوی دیگر! حقیقت این است که زن برای پیروزی آفریده شده و این جهان به زنان و رهبری زنانه نیاز دارد، همانگونه که یک خانواده به مادر نیازمند است.
در دنیای قدرت، گاهی ضعیفترین نقطه، قویترین جایگاه است. اگر در کشور خود ارزشی برای ما قایل نیستند، به این معنا نیست که بیقدرتایم. ما میتوانیم قویتر از همه باشیم.
نویسنده: فائزه محمدی