من هیچگاه در مکتب سیدالشهدا درس نخواندهام؛ اما دلیلی دارم که هر بار نامش را میشنوم، قلبم سنگین میشود. یکی را داشتم؛ دختری که با مهربانیاش، ۱۸ ثور را برایم فراموشنشدنی کرد. او تنها همصنفی نبود، بلکه خواهر دل بود، کسی که لبخندش امید میداد و سکوتش معنا داشت. آن روز، او را از دست دادم.
حالا فقط خاطراتی مانده از حرفهای ناتمام، رویاهای نرسیده و آرزویی که هرگز محقق نشد. کاش دنیا اجازه میداد رویاهای خود را تا آخر ادامه دهیم.
اما زندگی، با تمام تلخیهایش، ادامه دارد و من باور دارم که یاد او خاموش نمیشود. هر لبخندی که به دیگران میبخشم، هر قدمی که در مسیر آگاهی برمیدارم، انگار ادامهی راه اوست. ما دختران افغانستانستان، حتی اگر در میانهی سختی و دلتنگی باشیم، هنوز با درد، اما با امید ایستادهایم. با خاطره، اما با هدف. من برای او زندگی میکنم؛ برای آرزویی که ناتمام ماند و برای فردایی که حق ماست روشن باشد.
مکتب سیدالشهدا، جای علم و آرزو بود؛ اما چند انفجار انتحاری، دهها رویا را به خاک یکسان کرد. صدها نگاهِ پر از امید در خون خوابید.
ما دختران افغانستان هنوز زندهایم، هنوز ایستادهایم. حتی اگر دنیا بخواهد صدای ما را خاموش کند، ما از دل تاریکی، روشنایی خواهیم ساخت. یاد آنهایی که رفتند، در ما نفس میکشد. ما برای آنهایی که نتوانستند ادامه میدهیم.
من این متن را برای تمام دخترانی مینویسم که صدایشان خاموش شد؛ اما حضورشان در ما ادامه دارد. ما هنوز برای ادامه دادن راهشان اینجاییم. با اشک، اما با اراده میجنگیم. تا زمانی که کسی باقیست که بنویسد، هیچکس فراموش نمیشود.
ما، به عنوان دختران این سرزمین، با هر گام و هر کلمهای که مینویسیم، علیه فراموشی میجنگیم؛ فراموشیِ صدای دخترانی که کتاب در دست داشتند، اما فرصت خواندن از آنها گرفته شد. ما حق تحصیل، حق بیان و حق زندگی میخواهیم. این حقها را نه با خشونت، بلکه با ایستادگی، آگاهی و همصدایی پس خواهیم گرفت.
من باور دارم که دختر افغانستان تنها نیست. ما در کنار هم مثل ستارههایی در شب هستیم که اگرچه تاریکی زیاد است؛ اما روشنایی ما به هم جان میدهد. به یاد آنهایی که رفتند، به احترام آنهایی که ایستادهاند، ما مینویسیم، میخوانیم و ادامه میدهیم. روزی خواهد آمد که هیچ دختر در افغانستان بهخاطر آرزوهایش مجازات نشود. آن روز دور نیست، اگر ما نای ایستادن را داشته باشیم.
مکتب سیدالشهدا، تنها یک نهاد آموزشی نبود، بلکه خانهای بود برای آرزوهای دخترانی که میخواستند با دانش، زندگی خود و جامعهیشان را تغییر دهند. دیوارهای آن مکتب از صدای خنده، امید و تلاش پر بود؛ اما در یک روز سیاه، صدای انفجار جای خندهها را گرفت و جادهی آرزوهای بسیاری ناتمام ماند.
هر اسم از آن شهیدان، داستانی دارد؛ دختری که شاید معلم میشد، طب میخواند یا نویسندهای میشد که صدای نسلش را فریاد میزد؛ اما آن روز، همهی آن داستانها به جای کتاب، در خون نوشته شد.
سیدالشهدا، امروز نه فقط یک مکان، بلکه نمادی است از قربانی شدنِ حق آموزش؛ نماد مقاومت و ایستادگی. ما با هر یادآوری آن روز، سوگوار میشویم؛ اما در دل همان سوگ، شعلهای از اراده روشن میشود.
یادشان را فقط با اشک زنده نگه نمیداریم، بلکه با قلم، با درس خواندن و با ادامه دادن مسیر ناتمامشان به آنها وفادار میمانیم. امروز، ما دختران افغانستان، هرکدام ادامهی یک رویاییم؛ ادامهی دخترانی از سیدالشهدا که نگذاشتند حرفشان را تمام کنند.
ما نسل سکوت نیستیم، ما نسل فریاد خاموششدهایم که حالا دوباره طنین انداخته است. ما دخترانی هستیم که میان آوار مکتب و صدای انفجار، هنوز امید را زنده نگه داشتهایم. دختر بودن در افغانستان، یعنی جنگیدن برای سادهترین حق انسانی: حق آموزش. ما مجبوریم دو برابر تلاش کنیم تا نیمقدم به آنچه حق مسلم ماست نزدیک شویم؛ اما باوجود همهی این موانع، ما تسلیم نمیشویم.
سیدالشهدا فقط یک نام نیست، یک روایت است. روایتی از درد، ولی پر از شهامت. نامی که هرگز در خاک فراموشی مدفون نخواهد شد؛ چون صدای آن هنوز از دل دخترانی چون من شنیده میشود. برای آیندهای که دختران بتوانند بیهراس وارد مکتب شوند، ما باید حالا بنویسیم، بخوانیم و بلند شویم. فردا از آنِ ماست، اگر امروز را از یاد نبریم.
ما نمیخواهیم گریه کنیم، ما میخواهیم ادامه دهیم؛ با امید، با قلم، با مقاومت خستگیناپذیر.
نویسنده: زهرا قربانی