آغاز روزهای من همیشه با یک برنامهی مشخص شروع میشود و جریان آن تا شب پر از اتفاقات جدید است که لحظات خوبی برایم رقم میزند.
بعد از ظهر امروز، با اصرار دوستم همراهش تا بازار رفتم. در انتخاب وسایل مورد نیازش به او کمک کردم. کمی خوراکی خریدیم و به سوی خانه برگشتیم. دوستم در مسیر برگشت به خانه گفت: «بیا تا مکتب برادرم برویم، کمی کار دارم.» مکتب کمی پایینتر از بازار بود و تقریباً در کنار سرک عمومی قرار داشت. وقتی وارد مکتب شدیم، حس عجیبی داشتم. برای اولین بار به آن مکتب میرفتم؛ اما فکر کردم که شاید ساحهی مکتب به من هم مربوط باشد. حس تعلق عجیبی نسبت به مکتب داشتم.
در حویلی مکتب قدم زدیم و کمی این طرف و آن طرف گشتیم. چند سال بود که پایم را به محیط مکتب نگذاشته و حس و حال آنچنانی را تجربه نکرده بودم. حتا تماشا کردنش حس آرامش به من میداد. رفتیم داخل اداره، با استادان سلام و احوالپرسی کردیم. بعد از کمی حرف زدن، از اداره بیرون شدیم و در پیش دروازه دوباره نگاهی به داخل مکتب انداختم.
دلم گرفته بود و به دوستم گفتم: «دق شدم، واقعاً پشت رفتن به مکتب.» به سرک عمومی رسیدیم و از احساسات خود بیشتر گفتیم.
هارن موتر با رنگ سرخ حرکت ما را متوقف کرد. «پیش کو چادر ته! پیش کو!» مخاطب این کلمات سرد و خشن من بودم. آن موتر سرخ هم از امر به معروف طالبان بود.
چادرم را به سرعت به صورتم کشیدم و موهای ژولیدهام را که فقط کمی از آن به دست باد در صورتم پاشیده شده بود، زیر چادرم پنهان کردم.
منتظر نماندیم و همانطور آهسته به راه رفتن ادامه دادیم. دستانم به لرزه افتاده بود و گرمای صورتم چشمانم را خیره کرده بود. فکر کردم پاهایم به عقب میروند و انرژی لازم را برای سریع رفتن ندارم. هیچ وقت به آن اندازه نترسیده بودم. دوباره صدا کردند: «ایستاد شوین!» ما هم به پشت سرمان چرخیدیم. فاصله بین من و دوستم و طالبان شاید فقط ده متر بود؛ اما در میان این فاصلهی کم، هزاران فکر کشنده مرا احاطه کرده بود. به فکر خانوادهام افتادم که اگر مرا ببرند، چطور به آنها اطلاع دهم.
کمی سؤال و جواب کردند و با کلمات سخت و خشونتبار ما را تهدید کردند که «این آخرین باری است که با چنین لباسهایی از خانه بیرون میرویم و ما را در بیرون با چنین حجابی میبینند.»
هیچ حرفی نزدیم و فقط سر خود را به علامت تایید تکان دادیم. من و دوستم در راه به همدیگر قول دادیم که از این به بعد موهای ما معلوم نشود و بهانهای به دست آنها ندهیم تا مثل امروز تحقیر نشویم. در دلم خدا را شکر میکردم که نیروهای امربهمعروف طالبان ما را با خود نبردند.
در نیمهی راه از دوستم جدا شدم و فاصلهی باقیمانده تا خانه را دویدم. شب که شد هیچ چیزی از اتفاقات امروز برای اعضای فامیلم نگفتم تا مبادا این بار خانوادهام مانع گشت و گذارم در بیرون شوند.
غذای شب آماده شده بود و همه با هم نشستیم تا غذا را میل کنیم. هیچکس حرفی نمیزد و در افکار خود غرق بودند. ناگهان برادرم بدون مقدمه سکوت را شکست و گفت: «بعد از ظهر امروز طالبان مسلح در بازار دو دختر جوان را با خود بردند و گفت که خود شاهد بوده است.»
فکر آن دختران تمام شب خواب را از چشمانم ربود. اینکه امشب را کجا بگذرانند و آیا هنوز به فردای خود امید دارند؟ خودم را هم به جای آنها تصور میکردم و با تمام وجود ترس و تنهایی را حس میکردم. هیچ راه حلی نداشتم و سرگردان در میان افکارم بودم و خسته از این همه استرس و ترس و خودم را ناتوان احساس میکردم.
دردهای زیاد را خود در طول شب حمل میکردم؛ اما درد اصلی این است که حتی کشورم برایم امن نیست. از مردم و طالبان در بیرون هراس دارم و در خانه از خانوادهام باید حساب ببرم. کاش روزی خورشید دوباره طلوع کند و روز جدیدی در زندگی ما دختران آغاز شود.
نویسنده: دختر ابرها