وقتی «مزاری» رفت، ۴۷ سال عمر داشت. آن زمان، من نزدیک ۲۵ سال عمر داشتم. ۲۲ حوت سال ۱۳۷۳ را میگویم. او را در زبانها و با تلقیهایی مختلف «استاد»، «رهبر»، «دبیر کل»، «استاد شهید»، «رهبر شهید»، «پیشوای شهید»، «حجتالاسلام»، «شهید مزاری» و «بابه» میگفتند. من از میان همه «رهبر شهید» و بعدها، بیشتر از همه، «بابه» میگفتم. دلم نمیخواست باور کند که او نیست. شهید را به معنای کسی که مرگ و نیستی را در آغوش گرفته است، میدیدم، نه به معنای شاهد و گواه و حاضر. دلم نمیخواست این معنای شهید را بر او بار کنم. حس میکردم او بیشتر از همه زنده است و در کنار ماست و با ما همراه است. عنوان «بابه» حس متفاوتی میداد و به مقتضای سن و سالی که داشتم، این عنوان در بیان رابطهی من و مزاری نامناسب نیز نبود. او دست کم بیست و دو سال بزرگتر از من بود. ریش و موهایش سفید بودند. اگر برای دیگران میتوانست بابه باشد، برای من نیز بابه بود.
با این عنوان بیشتر اُنس داشتم. هر چه زمان میگذشت، انس و نزدیکیام بیشتر میشد. بابه بابهتر میشد. حس میکردم او همیشه نسبت به من بزرگسالتر و بابه بودنش بامسماتر است. به همین دلیل، بابه گفتن و بابه خطاب کردن، مخصوصاً در مناسبتهایی که خیلی تعارفی و تشریفاتی نبودند، روی زبانم بیشتر میچرخید.
وقتی کتاب «بگذار نفس بکشم» را نوشتم، هنوز او از من بزرگتر بود. من حدود چهل و دو یا چهل و سه سال عمر داشتم؛ سال ۱۳۹۰ و ۱۳۹۱ خورشیدی. او به مقتضای سن، همچنان مسنتر و بابهتر از من بود. در «بگذار نفس بکشم»، همهی اسمها را بدون تعارف به کار بردم. بدون پسوند و پیشوند. مسعود و ربانی و سیاف و خلیلی و محقق و شریعتی و خمینی و مبلغ و بلخی و مزاری و…. اما فصلی را به شرح اینکه او چگونه «بابای قوم» شد، اختصاص دادم و گفتم که چرا و چگونه در زبان مردم، عنوان «بابه» بیشتر جریان یافت. قبل از آن در فصلی که به تشکیل حزب وحدت اختصاص داشت، تکهای در مورد این عنوان نوشتم و گفتم که او چگونه به بابای قوم تبدیل شد:
«مزاری، بدون شک، منبع مهمی از تأمل و آگاهی برای بیشتر هزارهها بوده است. هیچ کسی در تاریخ سیاسی هزارهها نتوانسته است به اندازهی او موثریت سیاسی و محبوبیت اجتماعی بیابد. پیش از مزاری شخصیتهای زیادی در درون هزارهها سر بلند کرده بودند که هیچکدام مفهوم رهبری و مدیریت سیاسی را به اندازهی او جا نینداختند و رویکردهای رهبری آنان نیز از محدودههای کوچکی تجاوز نکرد. در این میان از چهرههایی چون میریزدانبخش، عظیمبیگ سهپای، ابراهیم گاوسوار، فرقهمشرفتح، سید اسمعیل بلخی، اسمعیل مبلغ و دیگران میتوان نام برد. مزاری قدرت و رهبری سیاسی را برای هزارهها در گسترهای جدید و معنادار معرفی کرد.
مزاری مخالفان سرسختی داشت، همچنانکه تا هنوز هم برخی از این کسان از مخالفت جدی خود در برابر او دست نکشیدهاند. اما از آنسو، او مرزهای متعددی را در درون جامعهی هزاره عبور کرد که بر اثر آن، اقشار مختلف اعم از مذهبی و غیرمذهبی و حتا ضد مذهبی، روحانیون حوزه و اهالی دانشگاه، نخبگان باسواد، کسبهکاران و کارگران عادی، سرمایهداران و فقیران، زن و مرد، در حول او بههم پیوند یافتهاند. هزارهها او را در فرهنگ عام خویش «بابه» (پدر و بابای قوم) خطاب کردند. این خطاب در اواخر دوران رهبری او در غرب کابل صورت گرفت و رفتهرفته پذیرش عام پیدا کرد. شاید بتوان گفت که در میان هزارهها برای مزاری عنوانی پذیرفتنیتر از «بابه» وجود ندارد.» (نسخهی دیجیتال، صفحهی ۶۵ و ۶۶)
***
حالا از رفتن مزاری نزدیک به سی سال است که میگذرد. من سی سال بعد از اینکه عمر طبیعی او قطع شد، در این دنیا ماندهام. حالا سنم به ۵۵ رسیده است. حدود هشت سال مسنتر از زمانی که مزاری از دنیا رفت. رنجهایی که در زندگی کشیدهام، به اندازهی رنجهای مزاری نیست. به همین دلیل، هنوز تناسب سیاهی و سفیدی در تارهای مو و ریشم محفوظ مانده است. اما به هر حال، عمر طبیعیام به حدی است که به این جدال درونیام نیز غالب شوم و بگویم که از این به بعد، مزاری را تنها مزاری بگویم؛ و دیگر هیچ!
این عنوان از نحوهی رابطه و نگاهی که با مزاری دارم، چیزی کم نمیکند؛ اما چیزی بر آن میافزاید. او را با خود، بدون تعارف، به زمان انتقال میدهم. دیگر حس پیربودن و ریشسفیدبودن و بابه بودنش را هم تجربه نمیکنم. مزاری، سخن گفتن در مورد او را نیز راحتتر میکند. بار اول، اینگونه بیتعارف سخن گفتن و خطاب کردن را در نوشتههای شریعتی در مورد پیامبر و یاران او دیدم. به سادگی میگفت: محمد، علی، ابوبکر، ابوذر، عثمان، حسین، زینب، فاطمه، عمر، عمار، بلال، ابوطالب و…. حس جالبی برایم دست میداد. حس صمیمیت و یگانگی و همٰرنگی. حس میکردم اینگونه سخنگفتن و خطاب کردن آدمها، اصلیت رابطه را در صمیمیت آن حفظ میکند. کلیشهها را دور میکند. روح زمان را در حرکت و رشد مداوم آدمها را تازه نگه میدارد.
در دنیای مدرن امروزی، اینگونه خطابها معمول است: مارتین لوتر کینگ، بارک اوباما، بیل کلنتون، ادیسون، انشتین، هایدگر، سروش، شریعتی و به خصوص افراد را با اسم کوچک آنها صدا کردن. تعارفهایی از نوع «حضرت» و «آقا» و «استاد» و «جنابعالی» و «عالیجناب» و «مستطاب» و «قبلهی عالم» و «حضور» و «بیبی» و «مقام» و امثال آن احترام خلق میکنند، اما صمیمیت و یکرنگی نه. «بابه» برای «مزاری» عنوانی صمیمانهتر و بیتعارفتر بود؛ اما باز هم «بابه» بابه است. مزاری نیست. مزاری حس و حال بهتری خلق میکند. مزاری چیزی فراتر از بابه نیز دارد که همهی عنوانهای دیگر منسوب به او را با خود میکشاند. بابه، حجتالاسلام و رهبر و استاد و شهید و امثال آن را تداعی نمیکند؛ اما مزاری همه را دارد. من هم ترجیح میدهم بعد از این، او را «مزاری» بگویم و دیگر هیچ!
زمانی که مزاری در میان ما بود، من به مقتضای ضرورت کار و رابطه، اغلب اوقات به دیدارش میرفتم. شرح بیشتری از این رابطه را در کتاب «بگذار نفس بکشم» آوردهام. هیچگاهی از او درخواست نکردم که کنارش بنشینم و با او عکس یادگاری بگیرم. از تمام مدتی که در کابل بودم، تنها یک قطعه عکس نزد نصرالله پیک بود که مرا در حویلی مزاری ایستاده نشان میداد؛ در حالی که داشتم در مورد چیزی از او میپرسیدم یا چیزی بود که او برایم میگفت. در آن عکس، بهرامی، یکی از کارمندان ارشد سفارت جمهوری اسلامی ایران نیز کنار او نشسته است. بهرامی بعدها به عنوان سفیر ایران در کابل نیز خدمت کرد. یک عکس دیگر را هم پیک از یک بخش فیلمی کات زده بود که خبرنگاران پیام آزادی برای مصاحبه با مزاری آمده بودند. من آنجا بودم و در طرح برخی سوالها سهم میگرفتم. از پیک عزیز ممنونم که به درخواستم لبیک گفت و این قطعه عکس را از آرشیف خود پیدا کرد و برایم فرستاد.
به جز این دو عکس، هیچ عکس و فیلمی نیست که مرا نزدیک مزاری نشان دهد. وقتی برای استقبال از داکتر صادق مدبر برنامهای در مسجد امام خمینی گرفتیم، من آنجا سخنانی داشتم که فیلم در یک صحنه میچرخد و مزاری را نیز برای لحظهای کوتاه در کادر دوربین ثبت میکند. او نشسته بود و به برنامه گوش میداد. آن روز خودش هیچ سخن نگفت. تنها صادق مدبر حرف زد و یکی دو نفر دیگر و من. آن روز از منارهی مسجد آهنگ داوود سرخوش نیز پخش شد. آهنگ خیلی معنادار انتخاب شده بود: «ازی آغیل دزی آغیل نموری، پیش دشمو گردون کیل نموری». مزاری این آهنگ را نیز شنید.
***
اسمها مثل چهرهها و خاطرهها، زمانمند اند. اسمها از زمان متأثر میشوند. برخی از اسمها بیشتر متأثر میشوند. تمام کارها و خاطرهها به اسمها تعلق میگیرند. تقدس و نفرت در رابطه با اسمها، از رابطهی اثرپذیری اسمها از زمان ناشی میشود. متعلَقهای اسمها را از اسمها جدا کردن درست مثل پوستکندن سیب و کچالو و بادرنگ است. وقتی آنها را جدا کنیم، قسمتی از خاطرهها و تعلقها نیز جدا میشوند. درد دارند. ناراحتی میآورند. اما همهی این دردها و ناراحتیها در جریان زمان جبران میشوند.
مزاری، به نظر من، قابلدسترستر است. به همین دلیل میگویم: مزاری؛ و دیگر هیچ! میخواهم ساده و بیتعارف کنار ما باشد. کنار من باشد. با او سخن بگویم. از او بشنوم. بر او نقد کنم. بگذارم بر من نقد کند. از همدیگر نترسیم. از همدیگر حذر نکنیم. بر همدیگر سخت نگیریم. به اینگونه، مسافران یک راه میشویم. با هم راه میرویم، در همانحالی که باهم قصه میکنیم و داشتههای خود را صمیمانه و بیتعارف با هم تبادله میکنیم.
ازاین بعد، تصمیم دارم این تمرین را ادامه دهم تا بالاخره به سرانجام برسد: مزاری؛ و دیگر هیچ! اگر بعد از این گاهی «بابه» و «رهبر» و «پیشوا» و «استاد» و امثال آن گفتم، به مقتضای حالت و ضرورت خاص است. چیزی بیش از آن نیست. او تنها و تنها «مزاری» است و دیگر هیچ! هر چه هست، در همین «مزاری» است.
عزیز رویش