سپیدهدم، آسمان در هالهای از نور و تاریکی غوطهور بود و باد سردی در کوچههای خاکی میپیچید و بوی صبح را با خود میآورد. من در میان آن درهی بیانتها، با چشمانی پر از اندوه و قلب سرشار از آرزوهای خاموش، آهسته قدم برمیداشتم. برقع، همچون قفسی ابریشمی اما سنگین، نگاهم را محدود کرده بود.
نفسهایم سنگین بود، گویا بار تمام ظلمهایی را که سالها بر زنان سرزمینم روا داشته شده، با خود حمل میکردم. با هر گامی که برمیداشتم، سایهای از گذشته با من حرکت میکرد و یادآور تمام لحظاتی بود که حسرت آموختن، انتخاب کردن و آزاد بودن، در دلم شعله میکشید.
ناگهان پایم به سنگی برخورد. تعادلم را از دست دادم. دستانم را به هوا پرتاب کردم تا مانع از افتادنم شوم؛ اما برقع سنگین دور پاهایم پیچید و مرا به زمین زد. صورتم روی خاک پهن شد. سختی زمین را روی گونههایم حس کردم. درد تیز و سوزناکی از پیشانیام به تمام وجودم رخنه کرد.
با تقلا خودم را بالا کشیدم و برقع را کنار زدم. انگشتانم به مایع گرمی روی پیشانیام برخورد: خون. قطرهای از آن روی خاک چکید و با گرد و با خاک کوچه یکی شد؛ اما پیش از آنکه بتوانم دستم را روی زخم بگذارم، صدای آشنای مادرم در هوا پیچید: «دخترکِ هوشپرک، کجایی، با اجازهی کی برقع را کنار زدی؟!»
خواستم دهان باز کنم و چیزی بگویم؛ اما پیش از آنکه فرصتی برای پاسخ داشته باشم، ضربهای سریع و ناگهانی روی گونهام فرود آمد. سیلیای که سکوت کوچه را شکست و بغضی را در گلویم حبس کرد. اشکهایم پشت پلکهایم یخ زد؛ اما به روی خود نیاوردم. با دستان لرزان، لباسهای پراکنده را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
خانهی ما، هرچند کوچک و فرسوده، برای من پناهگاهی از خاطرات تلخ و شیرین بود. روزگاری نهچندان دور، این خانه برایم گرم وامن و جایی برای خندیدن و رویاپردازی بود؛ اما از وقتی طالبان آمدند، این خانه دیگر همان خانهی سابق نبود. سایهی ترس در گوشهوکنار آن لانه کرده بود. دیوارهایش بهجای امید، ناامیدی را بازتاب میداد.
دیگر مکتبی برای رفتن نبود. کتابهایم را که روزگاری پر از امید در آغوش میفشردم، حالا در گوشهی صندوق کهنه خاک میخورد. رویاهایم، که روزی در ذهنم میدرخشید، حالا مانند شعلهای کمنور در حال خاموشی بود.
اما در این میان، یک چیز هنوز برایم باقی مانده بود: رویایی کوچک؛ اما زنده و پایدار!
هر روز، به بهانهی آوردن آب از چشمه، از کنار دکان خیاطی میگذشتم. آنجا برایم مثل دنیایی دیگر بود، دنیایی پر از رنگ، طرح، هنر و زندگی. نخهای رنگی، پارچههای لطیف، دستهایی که با دقت لباسهایی را میدوختند، مرا جادو میکردند.
آن روز، وقتی با بشکههای کهنهی آب راهی چشمه شدم، درِ نیمهباز خیاطی وسوسهام کرد. ایستادم. خواستم نگاهی از لای برقع بیندازم و ببینم داخل چه خبر است که ناگهان صدایی آرام و رازآلود در گوشم پیچید: «دوست داری داخل شوی؟»
سر چرخاندم؛ اما کسی را ندیدم. لحظهای بعد، دست گرمی؛ اما محکم مچم را گرفت و مرا به داخل کشید. در بسته شد. قلبم بهشدت میتپید. با وحشت، از پشت برقع به اطراف نگاه کردم. پیرزنی با چشمانی تیز اما مهربان مقابلم ایستاده بود. گفت: «دنبالم بیا!»
صدایش آرام بود؛ اما لحن محکم داشت، گویا سالها در انتظار چنین لحظهای بوده است. مردد بودم؛ اما پاهایم بیاختیار حرکت کردند. پیرزن مرا از میان قفسهای پر از پارچههای رنگارنگ عبور داد. بوی نخ، چوب و پارچهی تازهدوخته در فضا پیچیده بود.
به انتهای اتاق رسیدیم. آنجا، قفسهای از کتابها بود، کتابهایی که خاک رویشان نشسته و گویا سالها در انتظار دستهایی بودند که آنها را ورق بزنند.
پیرزن جلو رفت و بدون هیچ حرفی یکی از کتابها را لمس کرد. ناگهان، قفسه با صدایی آرام به کناری رفت. راهرویی تاریک در پشت آن پدیدار شد. قلبم از هیجان به تپش افتاد. به پیرزن نگاه کردم، اما او فقط لبخند زد و گفت: زود بیا، وقت کمی داریم.
قدمهایم را با تردید برداشتم. از میان تاریکی گذشتم و ناگهان چشمم به صحنهای افتاد که نفسم را در سینه حبس کرد.
دخترانی مثل من، پشت چرخهای خیاطی نشسته بودند. بعضی با دقت پارچهها را برش میزدند، برخی نخ و سوزن را در هم میبافتند، یکی یقهای ظریف میدوخت و دیگری با دقت طرحی را روی کاغذ رسم میکرد. سکوتی عجیب، اما سرشار از امید، فضا را پر کرده بود.
پیرزن بهآرامی کنارم ایستاد و گفت: «اینجا فقط یک خیاطی نیست؛ اینجا جاییست که رویاهای دختران زنده میماند.
نفسم را بهسختی بیرون دادم. احساسی ناشناخته درونم شعلهور شد. شوقی که سالها خاموش مانده بود، دوباره بیدار میشد.
پیر زن ادامه داد: «اگر بخواهی، میتوانی اینجا بمانی. میتوانی یاد بگیری. شاید روزی طراحی شوی که نامش در سراسر دنیا بپیچد؛ اما اول، باید جرات کنی.
نگاهی به دختران انداختم. در چشمانشان امید را دیدم؛ چیزی را دیدم که در تمام این سالها گم کرده بودم.
دستم را روی پارچهای که مقابلم بود کشیدم و نرمی آن را با تمام وجود احساس کردم.
نویسنده: شهلا جلیلی