نمیدانم چرا، اما وقتی صبح از خواب بیدار شدم، تمام بدنم درد داشت. احساس ناامیدی عجیبی داشتم. بیرون از خانه رفتم. آن زمان در یکی از ولایات دورافتاده زندگی میکردم و صدای شلیکهای مسلسل لحظهای قطع نمیشد و ما تقریبا با آن وضعیت خو گرفته بودیم.
تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم تا جایی امنتر برای خودم، خواهر و برادرانم پیدا کنم. اما ترس تمام وجودم را گرفته بود. دستانم میلرزید، پاهایم سست شده بود، اما هنوز امید داشتم و نمیخواستم شجاعتم را از دست بدهم.
ناگهان صدای گلولهای آمد و دردی عمیق در دستانم پیچید. تازه فهمیدم که تیر خوردهام! خون از زخم سرازیر شد و زمین را سرخ کرد. همانجا نشستم و از شدت درد به خود میپیچیدم. اشکهایم بیاختیار جاری شد و دیگر توان برخاستن نداشتم.
در همین لحظه، مردی را دیدم که از پشت دیواری در حال دویدن بود. وقتی مرا دید، با عجله به سمتم آمد، از زمین بلندم کرد و به خانهاش برد. مرا روی دوشکی خواباند و بیرون رفت.
نگرانی از خواهر و برادرانم مثل خنجری در دلم میپیچید. چند دقیقه بعد، او با مرد دیگری برگشت. آرام گفت: «باید مرمی را از دستت بیرون بیاوریم. حالا تو را بیهوش میکنم؛ اما قول نمیدهم که دستانت دوباره مثل قبل شوند.» با وجود ترس و درد، چارهای نداشتم. قبول کردم.
وقتی به هوش آمدم، دستم با پارچهای سفید بسته شده بود. هنوز چشمانم به درستی باز نشده بود که پدر و مادرم را دیدم. با چهرههایی گریان به سمتم آمدند. اشک در چشمانم حلقه زد. صحنهی سختی بود؛ دیدن پدر و مادرم در چنین حال نابسامانی مرا بیشتر اذیت میکرد.
با گریه گفتم: «مادر… دستانم!»
مادرم اشکهایش را پاک نکرد، بلکه بیشتر گریست و مرا در آغوش گرفت. با صدایی لرزان گفت: «دخترم، معذرت میخواهم… نباید تو و خواهر و برادرانت را تنها میگذاشتم.»
پدرم از مردی که مرا نجات داده بود، با تمام وجود سپاسگزاری کرد. پس از چند ساعت، به خانه برگشتیم، اما غم آن روز هنوز در دلم باقی مانده است.
با این حال، خداوند فرصتی دوباره به من داد. خوشحالم که آن روز، همهی اعضای خانوادهام زنده ماندند. آنها هر روز به من قدرت میدهند تا قویتر از قبل باشم. تنها چیزی که میخواستم، سلامتیشان بود و آن را به دست آوردم.
حالا تصمیم گرفتهام درس بخوانم. وقتی کودک بودم، هر بار که کتابی را باز میکردم، با خود میگفتم: «روزی خواهد آمد که خانوادهام به من افتخار کنند.» هنوز هم همان رویا را دنبال میکنم. قول دادهام که با وجود اینکه دستانم دیگر مثل قبل نیستند، برای آیندهام بجنگم.
من برای خودم و اطرافیانم سخت تلاش میکنم و مطمئنم که موفق خواهم شد.
نویسنده: فرشته فقیری