امروز، روز جالبی بود؛ روزی همچون روزهای دیگر هفته. خورشید سر وقت طلوع کرد، آسمان مثل همیشه آرامآرام روشن شد و راههای پرپیچوخم منطقهی خاکی ما، کمکم در نور صبحگاهی نمایان شدند.
امروزم را مثل همیشه با باز کردن چشمانم آغاز کردم؛ نگاهی به لامپ خاموشی انداختم که از سقف آویزان بود و با آنکه خاموش بود، همچنان نور سفید و ضعیفی از خود به نمایش میگذاشت.
ساعت حدود هفت صبح بود. کتابی را که هر روز صبح مطالعه میکردم، به صفحهی سیصد و بیست و سوم رسانده بودم که به جملهای برخوردم که گویا روزم را، با وجود تمام کارهایی که قبلاً انجام داده بودم، از نو آغاز کرد.
جمله این بود: «امید، کلمهایست که معنایش در درون هر انسانی یافت میشود؛ جرقهایست در درون خود انسان.»
این جمله برایم بسیار تأملبرانگیز بود. با خواندنش، ناخودآگاه ذهنم مشغول شد. میخواستم بدانم نویسندهی کتاب، با چه دلیلی امید را اینگونه توصیف کرده است.
نمیدانم چند دقیقه گذشت؛ دستم را زیر سرم گذاشته بودم و به پنجرهای نگاه میکردم که چشماندازی بهاری و دلنشین را پیش رویم قرار میداد. همانجا به یاد جملهای افتادم که همیشه استادمان به ما میگفت:
«دختران نازنینم! هرگاه به چیزی برخوردید که حتی یک لحظه شما را به تأمل واداشت، اول از نگاه خودتان، در زمان خودتان و با در نظر داشتن وضعیتتان آن را بررسی کنید. بعد متوجه خواهید شد که آن مسئله یا چیز دیگر، برایتان همچون یک لیوان آب زلال، شفاف و روشن خواهد شد.»
واقعاً عجیب بود. دوباره به جملهای که در صفحهی سیصد و بیست و سوم خوانده بودم، نگاهی انداختم. با پنسل رنگی که در دستم داشتم، زیر آن را رنگی کردم و شروع کردم به فکر کردن. اولین چیزی که به ذهنم رسید، که اتفاقاً در همان لحظه خودم نیز شاهدش بودم، خودم بودم! همان دستانم که در آن لحظه زیر خطی از کتاب موردعلاقهام خط کشیدند.
با خود گفتم: «واقعاً من چرا این کتاب را میخوانم؟ چرا باید روی جملهای که نهایتاً پنجاه حرف دارد، اینقدر فکر کنم؟»
و همانجا متوجه بزرگترین درسی شدم که استاد ما، کتابی که میخواندم و حتی خودِ زندگی میخواستند به من یاد دهند!
فهمیدم آنچه باید بیش از همه به آن توجه داشته باشم، «خودم» هستم. من، همان کودکی که تنها شش سال داشت و به مکتب رفت، فقط برای اینکه خواندن و نوشتن را بیاموزد. و این چیزی نبود جز «امید»؛ امیدی که از درون خودم، مرا بهسوی آنچه میخواستم سوق میداد.
جالب اینجاست که اگر خوب دقت کنیم، همین «امید» است که باعث میشود خواستهای را در ذهنمان پرورش دهیم. برای من، خواستنِ یاد گرفتن خواندن و نوشتن، چیزی جز امید نبود؛ امیدی برای اینکه فردا بتوانم نیازهایم را خودم بخوانم و بفهمم.
امروز که کتاب را در دست دارم و مطالعه میکنم، به این دلیل است که امیدوارم روزی به دردم بخورد.
شاگردی که صنف دوازدهم را تمام میکند، به امید اینکه به آرزویش برسد، سخت تلاش میکند. کارمندی که مشغول کار است، به امید ارتقای شغلی وظیفهاش را انجام میدهد. یا حتی پرندهای که از لانهاش بیرون میآید تا برای خود و جوجههایش غذا پیدا کند؛ همه و همه، بهخاطر «جرقهی گرمی» است که در وجودشان، بیآنکه بدانند، روشن است.
جرقهای که نمیگذارد حتی در بدترین شرایط، در تنگترین لحظات زندگی، از پا بیفتیم و وادارمان میکند به مسیرمان ادامه دهیم.
«امید، همان جرقهی کوچک و فروزانیست که در تاریکترین لحظات زندگی، راه را به ما نشان میدهد.» گاهی اوقات، وقتی همهچیز غیرممکن به نظر میرسد، همین جرقهی کوچک میتواند به شعلهای بزرگ تبدیل شود که تمام وجود ما را روشن کند. امید، همان نیروییست که به ما انگیزه میدهد تا ادامه دهیم، حتی وقتی زمین زیر پایمان میلرزد.
امید، آن جرقهی درونیست که هیچگاه نباید خاموش شود. حتی در تاریکترین زمانها، همین امید است که به ما نیرو میدهد تا دوباره برخیزیم و ادامه دهیم. زندگی پر از فراز و نشیب است، اما با امید، میتوان از هر سختی عبور کرد. پس این جرقهی مقدس را در درون خود حفظ کنید و بدانید که فردایی روشنتر در انتظار شماست.
در هر لحظهای که هستی، اول از همه به خودت نگاه کن؛ به کارهایی که تا امروز انجام دادهای فکر کن. درست در همان لحظه است که میتوانی «جرقهی کوچکی» را که در تمام زندگی همراهت بوده، حس کنی، درک کنی و با وضوح ببینی.
نویسنده: زینب صالحی