حمیده احمدی: «وقتی دختربودن جرم نیست!»

Image

رهبران فردا (۱۵)

در این برنامه‌ی «رهبران فردا» از حمیده بشنویم؛

دختری که از دل تاریکی‌ها و محدودیت‌ها سر بلند کرده است؛

 از روزهایی می‌گوید که مکتبش تعطیل شد و درهای آموزش بسته شدند

 تا لحظه‌هایی که با قالین‌بافی، اشک‌ها و رویاها، آینده‌ای تازه را با دست‌هایش گره زد.

روایت حمیده چهره‌ی متفاوتی است از:

  • رنج‌ها و چالش‌هایش به عنوان یک دختر،
  • تلاش و پشت‌کارش برای ادامه‌ی درس و یادگیری،
  • برنامه‌هایش برای ساختن گروه‌های توانمندسازی زنان و مادران،
  • گام‌هایی است برای تحقق رویای رهبری زنانه و جامعه‌ای عاری از خشونت،
  • پیامی است از امید برای همه‌ی دختران افغانستان.

این گفت‌وگو، داستان مقاومت، امید و رهبری است؛ داستان دختری که باور دارد:

«ما ضعیف نیستیم؛ ما قوی‌تر از آن هستیم که فکر می‌کنند.»

با حمیده احمدی همراه شوید و الهام بگیرید از صدای دختری که برای آزادی، آموزش و عدالت می‌جنگد.

رویش: حمیده جان، سلام بر تو و بسیار خوش آمدی در سلسله‌ی رهبران فردا.

حمیده: استاد سلام بر شما هم. امیدوار هستم که خوب و سر حال باشید، خوش باشید، سلامت باشید. تشکر از این که در برنامه‌ی رهبران فردا دعوت کردید. انشاالله برنامه‌ی خوبی را با هم داشته باشیم.

رویش: از منطقه‌ای که گپ می‌زنی، تو اولین مهمان این برنامه هستی. امیدوار هستم که یک آغاز خوبی باشد برای این که دختران دیگری که در حلقه‌ی رهبران فردا شامل می‌شوند، بیشتر بیایند و قصه‌های خود را بگویند. از سلسله‌ی رهبران فردا چی شناخت داری؟ چی مقدار این برنامه‌ها را دنبال کردی؟

حمیده: من از روز اولی که برنامه‌ی طاهره خادمی به نشر رسید، دنبال کردم و تا فعلا که برنامه‌ی شهلا جلیلی، سحر ثنا و پروین یاوری و … را دنبال کردم. از داستان‌های قشنگ زندگی آن‌ها الهام گرفتم. من هم خواستم که در این‌جا باشم و از قصه‌ی من هم دیگران الهام بگیرند.

رویش: قصه‌ی رهبران فردا، قصه‌ی دخترانی است که این‌ها چی امروز و چی فردا، یک الگوی متفاوتی از رهبری را برای جامعه عرضه می‌کند. قصه‌ی حمیده چی الگوی تازه‌ای از رهبری را خواهد داشت؟

حمیده: استاد، قصه‌ی من هم از دل تاریکی‌ها و چالش‌های بزرگ، از سختی‌ها، شجاعت‌ها و استقامت‌ها گرفته شده و انشاالله که به دل همه باشد و قصه‌ی الهام‌بخش برای همه باشد.

رویش: چطور مطمئن هستی که می‌توانی از دل این چالش‌ها و سختی‌هایی را که یاد می‌کنی، به عنوان یک دختر، یک الگو خلق می‌کنی که دیگران این سختی‌ها و چالش‌ها را دیگر تجربه نکنند و حداقل وقتی در برابر این سختی‌ها و چالش‌ها قرار می‌گیرند، از آن راحت عبور کنند؟

حمیده: استاد، یکی از چیزهایی که من تا حال خودم استوار ماندم و از دل چالش‌ها بیرون شدم، صبر و استقامت و ایمان به خودم و به رویایی که دارم، بود. چیزی قشنگی که مرا تا حال استوار نگه داشته، همین رویایم است که امروز سر پا هستم و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنم.

رویش: رویایت چی است؟

حمیده: رویایم این است که دیگر دختربودن جرم نباشد. یعنی وقتی در فردایی که من داکتر می‌شوم یا وکیل می‌شوم، بتوانم آزادانه در کوچه بازار گشت و گذار کنم. اگر معلم باشم، من بتوانم آزادانه به عنوان یک زن و به عنوان یک دختر به آن‌ها تدریس کنم، بدون کدام قید و شرط و بدون کدام محدودیتی که برای من ایجاد شود، کار خود را انجام بدهم و تحصیل کنم.

حمیده: حالی فکر می‌کنی که دختربودن مانع این آزادی‌هایت است؟

حمیده: آری، چون فکر می‌کنم که فعلا در جامعه‌ی ما فکر یک دختر، صدای یک دختر، تحصیل یک دختر و کارکردن یک دختر جرم است. محدودیت‌هایی که فعلا ما داریم، مثلا به مکتب و دانشگاه رفته نمی‌توانیم و قانون‌هایی که روز به روز وضع می‌شود و صدای ما عورت خوانده می‌شود، یعنی صدای یک دختر که برای آزادی، عدالت، تحصیل و کار بلند می‌شود، آن صدا را عورت می‌خوانند. یعنی گناه می‌خوانند.

رویش: قبل از شما این تعبیر جرم‌بودن یک بار دیگر در ادبیات سیاسی افغانستان توسط مزاری مطرح شد. گفت «هزاره‌بودن جرم نباشد.» فکر می‌کنید که حالا این درد به همان سنگی که در زبان مزاری مطرح می‌شد، در زبان شما هم انعکاش دارد، همان میزانی از فشار و سنگینی را که مزاری احساس می‌کرد در هزاره‌بودن است، حالا شما در زن‌بودن احساس می‌کنید؟

حمیده: بلی استاد. امروز این دردی را که بابه مزاری کشیده، این دردی که آن روز و زمان بابه مزاری کشیده، ما همان درد و رنج را می‌کشیم.

رویش: یعنی چی؟

حمیده: ما به مکتب رفته نمی‌توانیم. آزادی بیان نداریم. صدای ما بلند نمی‌شود. صدای ما به خاموشی می‌رود و از هر حقی که داریم، محروم هستیم.

رویش: مزاری در رابطه‌ی اقوام افغانستان، یک قوم (جامعه‌ی هزاره) را می‌گفت که به این وضعیت گرفتار است. شما از زنان به عنوان یک جنسیت یاد می‌کنید که دیگر قوم، مذهب و زبان نمی‌شناسد، تمام جامعه‌ی افغانی، پشتون، تاجک، ازبک، هزاره و نورستانی، پشتو زبان، فارسی زبان، شیعه، سنی، هندو …. همگی شان در این شامل می‌شوند. فکر می‌کنید که جبهه‌ی شما گسترده‌تر و مخاطبان جبهه‌ی شما نسبت به جبهه‌ی مزاری گسترده‌تر است؟

حمیده: بلی. چون ما تبعیض قومی نداریم، مثلا ای را نمی‌گوییم که ما دختران هزاره باید رشد کنیم، ما دختران هزاره باید به حق تحصیل، کار و آزادی برسیم. برای ما این فرق نمی‌کند که این دختر از کدام قوم است. از هر قومی که باشد، ما زنان باید به این حقی که داریم، برسیم. تبعیض جنسیتی و تبعیض قومی در بین ما و در کار ما وجود ندارد.

رویش: فکر می‌کنید که همین حوزه‌ی گسترده‌تری از مخاطب برای شما، مفهوم رهبری شما را هم متفاوت‌تر از مفهوم رهبری مزاری می‌سازد؟

حمیده: بلی استاد. چون در رهبری ما تبعیض قومی نیست. ما با جنگ و خشونت هم پیش نمی‌رویم.

رویش: حال اگر کسان دیگر در جامعه‌ی شما بودند که سلاح شان سلاح جنگ و خشونت بود، شما در برابر آن‌ها چی کار می‌کنید؟

حمیده: سلاح ما آگاهی ما است و ایمان و باور ما به این است که کشور و جامعه‌ی ما عاری از خشونت باشد.

رویش: حالا کسانی که در برابر شما قرار دارند، کسانی که شما را سرکوب می‌کنند، کسانی که دختربودن را به جرم تبدیل کردند، زن‌ها را از عرصه‌ی زندگی به حاشیه راندند، این‌ها از جنگ، خشونت و سرکوب استفاده می‌کنند. آیا شما می‌توانید که با علم، آگاهی یا با عطوفت زنانه‌ای که شما مطرح می‌کنید، در برابر این نیروی قهار و سرکوب‌کننده الگوی خود را پیروز بسازید و مطمئن باشید که در برابر شان غلبه می‌کنید، در برابر شان موفق می‌شوید؟

حمیده: بلی استاد. دقیقا فرق ما و فرق الگوی رهبری زنانه همین است که ما سلاح خود را آگاهی، مهربانی، انسانیت، عدالت و برابری در برابر آن‌ها به کار می‌گیریم.

رویش: چقدر مطمئن هستید که این سلاح می‌تواند موفق شود؟

حمیده: من شخصا صد فیصد باورمند هستم و مطمئن هستم که ما گرچند امروز نمی‌توانیم، فردا می‌توانیم که در مقابل آن‌ها پیروز شویم.

رویش: این اطمنان را از کجا می‌گیرید؟

حمیده: این اطمنان را از زن‌بودن خودت، از دختر بودن خود و از نگاه زنانه‌ای که ما در رهبری زنانه داریم، من مطمئن هستم و باور دارم که برای همه‌ این الگو می‌تواند یک الگوی موفق باشد.

رویش: در تجربه‌های شخصی که خودت داری، وقتی که به تحقق الگوی رهبری زنانه فکر می‌کنی، با چی مانع خاصی در برابر خود مواجه می‌شوی که تو را به تردید می‌اندازد، به هراس می‌اندازد؟

حمیده: استاد، مانعی که مرا به هراس و ترس می‌اندازد، این است که من یک دختر هستم، نمی‌توانم که ادامه بدهم یا مثلا کدام اتفاقی برای من بیفتد. چون در هر لحظه‌ای که زندگی می‌کنم، با ترس و هراس زندگی می‌کنم.

رویش: همین‌طور با این زمینه‌هایی که تو را به یک دختر امیدوار و مطمئن تبدیل کرده، آشنا شویم، خوب است که بستر رشد و پرورش تو را در خانواده، محیط تربیتی، مکتب و جامعه‌ات هم یک مقدار مرور کرده برویم. در کدام سال، در کجا به دنیا آمدی؟ فضای خانواده‌ی شما در دوران کودکی تو چگونه بود؟ چی تصویری از دوران کودکی‌ات داری که فکر می‌کنی در پرورش تو خیلی موثر بوده‌است؟

حمیده: من متولد سال ۱۳۸۳ هـ.ش. در ولایت غزنی هستم و از فضای خانواده‌ام در دوران کودکی تصویر خوبی را دارم، چون باوجودی که در جامعه و قوم سنتی زندگی داشتیم، ولی فامیلم همه از پدر تا پدرکلان و مادر به خاطر این که ما دختر بودیم، محدودیت ایجاد نمی‌کردند و هیچ فرقی میان من و برادرانم قایل نبودند. هرچیزی را که من می‌خواستم، پدر و مادرم اول‌تر از برادرم برایم آماده می‌کردند و من احساس خوش‌حالی و احساس این را می‌کردم که من نسبت به برادر خود برتری دارم و پدر و مادرم مرا بیشتر دوست دارند.

رویش: آیا این حس برابری که در بین دختر و پسر در خانواده‌ی شما وجود داشت، در بین سایر خانواده‌هایی که در بین محیط شما بود، هم دیده می‌شد؟ یعنی محیط پرورشی شما در مجموع همین‌گونه بود یا نه تو شاهد تبعیض در بین دختر و پسر در محیط خود بودی؟

حمیده: فرق می‌کرد. من خودم شاهد تبعیض جنسیتی در بین فامیل‌های دیگر هم بودم که حتا در فامیل‌های نزدیک ما، در فامیل‌هایی که در چهار اطراف ما وجود داشتند، مثلا وقتی که یک دختر می‌خواست به مکتب برود یا مثلا برای زندگی شخصی خودش تصمیم بگیرد، به او حق نمی‌دادند، مثلا می‌گفت تو یک دختر هستی، ما هم از خود عزت و آبرو داریم، اگر تو فردا به جایی برای درس‌خواندن بروی، اگر آبروی ما برود، برای ما کدام نام و نشانی نمی‌ماند.

رویش: خودت چی وقت با نوشتن، قلم، کاغذ و کتاب آشنا شدی؟ اولین روزی که در مکتب رفتی، چی وقت بود؟ در کدام مکتب رفتی؟ در مکتب که رفتی، چی حس داشتی؟

حمیده: من هفت ساله بودم. من مکتب خود را در اول در یک سازمان که نامش را دقیق به خاطر ندارم، در مساجد درس داده می‌شد، مکتب خود را از آن‌جا شروع کردم. هم من و هم دخترکاکایم را در آن‌جا ثبت نام کرده بودند.

رویش: پیش از آن در خانه با قلم، کتاب‌چه، تمرین، نوشته و … آشنا نبودی؟

حمیده: آشنا بودم، چون در مسجد می‌رفتیم و زمانی که به خانه می‌آمدیم، پدرم و کاکایم با ما کمک می‌کردند، مثلا در خواندن، نوشتن و قبل از این که من شامل مکتب شوم، در خانه هم با من کار می‌شد.

رویش: پدر و مادرت باسواد اند یا بی‌سواد؟

حمیده: پدرم سواد دارد. تا صنف‌های سه یا چهار در مکتب درس خوانده‌است و بعد از آن نتوانسته که ادامه بدهد. یا به ایران رفته یا فکر کنم که چوپانی کرده‌است؛ اما مادرم سواد ندارد، بی‌سواد است.

رویش: در خانه‌ی تان قبل از تو کس دیگری به مکتب یا دانشگاه رفته؟

حمیده: نخیر، کسی نرفته است. من اولین نفری بودم که به مکتب رفتم.

رویش: در فامیل‌های نزدیک تان (دختر کاکا، دختر ماما، دختر خاله، دختر عمه) کسی است که قبل از تو به دانشگاه رفته باشد؟ شغلی مرتبط با رشته‌ی دانشگاهی خود پیدا کرده باشد؟

حمیده: نخیر. در فامیل ما فقط یک دختر کاکایم مکتب را به پایان رساند و بعد از آن عروسی کرد و دیگر نتوانست که به درس‌هایش ادامه بدهد و وارد دانشگاه شود و یک دختر کاکایم یک سال از من بزرگ‌تر است، مکتب را تمام کرد و سال اول بود که او در رشته‌ی اقتصاد وارد دانشگاه می‌شد که طالبان آمد و نتوانست که ادامه بدهد.

رویش: خودت به عنوان یک دختر در دوران درس‌خواندن خود، چی وقت با این مفهوم جنسیتی دختر بودن آشنا شدی که مثلا فکر کردی که به عنوان یک دختر متفاوت هستی، در جامعه با تو متفاوت برخورد می‌شود، تلقی که جامعه از تو دارد، متفاوت است، انتظار و توقعی که خانواده‌ات دارد، متفاوت است؟ این تجربه، تجربه‌ی دختربودن و خاص بودن چی وقت در تو پدید آمد؟

حمیده: این تجربه از وقتی شروع شد که بعضی از فامیل‌های ما می‌گفت که درس‌خواندن دختر به درد نمی‌خورد، اگر دختر درس بخواند، به کجا می‌رسد. برای ما مثال می‌زدند که مثلا دختر فلان کس خواند، به کجا رسید یا مثلا آن دختری که تو می‌شناسی، مثلا از فامیل ما است، او خواند به کجا رسید. تو … هستی که من درس می‌خوانم، به درس‌های ادامه می‌دهم یا وقتی که مثلا ما می‌خواستیم که در نزدیکی‌های امتحان کانکور به خاطر آمادگی به کابل برویم، بیشتر در آن زمان فهمیدم که بیشتر به عنوان یک دختر به ما این تلقین می‌شود که تو یک دختر هستی و نمی‌توانی که به یک جای برسی و نباید این‌قدر تلاش کنی و زحمت بکشی. یکی از فامیل‌های ما – نمی‌توانم که نامش را ذکر کنم- همیشه به مادرم می‌گفت که تو خودت همه کارها را انجام می‌دهی؛ اما دخترت کار نمی‌کند، او را به مکتب روان می‌کنی. کدام دختر از مکتب رفتن و درس‌خواندن به جایی رسیده‌است که تو همه کارها را به دوش خود می‌گیری؛ ولی دختر خود را می‌گذاری که به مکتب برود.

رویش: خودت وقتی که در برابر این قسم واکنش‌ها قرار می‌گرفتی، کسانی که اقاربت در خانه می‌آمدند، در برابر درس، رشد و برنامه‌های مرتبط با آینده‌ی تو مانع خلق می‌کردند، خودت چی واکنش نشان می‌دادی؟ سکوت می‌کردی، با ایشان استدلال می‌کردی، مناقشه می‌کردی، قهر می‌کردی، واکنش تو چی بود؟

حمیده: در اول سکوت می‌کردم و هیچ حرفی نمی‌زدم، فقط از خانه بیرون می‌شدم و به مکتب رفتن خود ادامه می‌دادم. هر وقت آن حرف را می‌شنیدم، واقعا خیلی جگرخون می‌شدم. چرا من به عنوان یک دختر نتوانم که از خواندن و به مکتب رفتن خود به جایی برسم. بعدا وقتی که فهمیدم که آن‌ها را به تحصیل و به مکتب رفتن تشویق کردم. آن‌هایی که قبلا با حرف‌های خود مرا نمی‌گذاشتند که به مکتب بروم و درس بخوانم، فعلا خود آن‌ها شاگرد من هستند و پیش خودم درس می‌خوانند.

رویش: از آمدن طالب‌ها چی تجربه داری؟ صنف چند مکتب بودی و وقتی که طالبان آمدند و به شهر مسلط شدند، چی حس و حال داشتی؟

حمیده: من خودم در صنف یازدهم بودم. ولایت ما نسبت به کابل زودتر تصرف شد. همان روز از خاطر بایومتریک تذکره‌ی خود به بازار رفتیم که بایومتریک کنیم و به خانه بیاییم؛ ولی آن روز خیلی جنگ شدید بود؛ ولی به خاطر این که کار دولتی بود، نمی‌توانستیم که به عقب بیندازیم. پدرم تصمیم گرفت که برویم. پدرم گفت که آماده شوید، باید برویم که بایومتریک کنیم. انشاالله که کدام اتفاقی نمی‌افتد. ما با صد ترس و هراس رفتیم و بایومتریک را انجام دادیم. وقتی به خانه آمدیم، جنگ خیلی شدت گرفت و واقعا نمی‌توانستیم که دیگر در آن‌جا باشیم. پدرکلانم از کابل تماس گرفت که طالبان همه جا را می‌گیرد و دیگر آرامشی نمانده‌است، امنیت جان شما در خطر است، به کابل در خانه‌ی ما بیایید. پدرم به یکی از دوستانش تماس گرفت و موتر ایشان را دربست گرفت و ما به سمت کابل حرکت کردیم. قبل از این که ما روان شویم، مادرم به من و دختران خاله‌ام گفت که لباس‌های دراز بپوشید، چادرهای کلان بپوشید که مثل زن‌ها معلوم شوید، مثلا به نظر نرسد که شما یک دختر جوان هستید. حتا این را گفت که خاکستر یا خاک را بگیرید و به روی تان بمالید، تا چهره‌ی تان زیاد خوب به نظر نرسد. خاک‌آلود و بد قیافه به نظر برسید. وقتی که من خودم این را شنیدم، فکر کردم که طالبان که می‌آیند، چگونه یک انسانی هستند که مادرم برای ما این‌قدر وحشت دارند که به ما می‌گویند که خاک و خاکستر به روی خود بمالید و لباس‌های دراز و چادرهای خیلی کلان بپوشید. چون در آن زمان ما آن‌قدر سن هم نداشتیم که لباس‌های بدی بپوشیم. حدود نیم ساعت از خانه دور شده بودیم که موتر متوقف شد. همه‌ی ما مات و مبهوت مانده بودیم که چی شده‌است. صدای تیراندازی بلند شد. راننده گفت که چند لحظه‌ای در این‌جا توقف می‌کنیم، چون موترهای پلیس از این‌جا تیر می‌شود و تیراندازی خیلی زیاد است. همه‌ی ما کلمه‌ی طیبه را خواندیم. گفتیم که این‌جا آخر راه است که ما این‌جا نفس می‌کشیم. وقتی که من لبخند برادر خردم را دیدم که من در حال گریه‌کردن، دیگر برای من امیدی برای زنده ماندن نبود؛ ولی او طرف من لبخند می‌زد. هر باری که او به طرف من لبخند می‌زد، من حس می‌کردم که از لبخند او من امید می‌گیرم. می‌گفتم کاش من طفل می‌بودم و نمی‌فهمیدم که مردن چیست، جنگ چیست و این چیزها بر من تأثیر نمی‌گذاشت. وقتی که به کابل رسیدیم، چند روزی در امان بودیم. حداقل واژه‌ی طالب را دیگر نمی‌شنیدیم. فقط همین چند روز را در آرامش زندگی می‌کردیم. هفتم محرم بود که پدرکلانم به خاطر محرم یک نذر داشت. سر سفره‌ی غذاخوری بودیم که سر و صدا بلند شد که طالبان کابل را هم گرفتند. در همان لحظه خیلی حس بد برایم دست داد. یعنی دوباره همان واژه‌ی طالب را شنیدم. همان واژه در کابل هم به دنبال ما آمد. از غزنی فرار کردیم، به کابل پناه بردیم؛ اما در کابل هم به دنبال ما آمد. مهمانان همه پراکنده شدند، همه در حال فرار، در فکر این که جان خود را نجات دهند و در جای امنی باشند، پناه می‌بردند.

رویش: حالا اگر خواسته باشی که بعد از چهار سال یک برگشت کنی. آن ترس و وحشتی را که داشتی، فکر می‌کنی که چقدر به جا بوده و چقدر یک وهم بوده، چقدر ترست، ترسی ناشی از عدم آگاهی، عدم درک از خودت، از توان‌مندی‌هایت، از طبیعت حوادث بوده، مثلا اگر اندکی با نگاه متفاوت‌تر ببینید، صبر داشته باشید، حوصله داشته باشید، چهار سال بعدتر متوجه می‌شوید که آن‌قدر وحشت‌ناک نبوده‌است؟

حمیده: ما از گفته‌/ زبان بزرگ‌ترهای خود، بیست سال قبل که طالبان آمده بودند، حرف‌هایی که ما درباره‌ی آن‌ها شنیده بودیم، بالای هر کسی تأثیر دارد. تا این که با آن شرایط رو به رو نشوی، تا این که آن شرایط را درک نکنی، این طبیعی است که ترس می‌خوری و وحشت می‌کنی.

رویش: چی تغییری در خودت، به عنوان حمیده، آمده که بعد از چهار سال فعلا فکر می‌کنی که دیگر آن‌قدر نمی‌ترسی؟

حمیده: دختری که چهار سال قبل بود، همیشه می‌ترسید و خیلی زود زود تسلیم می‌شد، ناامید می‌شد، با حمیده‌ای که فعلا است، خیلی متفاوت است. باصبر، استقامت، شجاع و این که شرایط خود را درک کرده، واقعیت خود را درک کرده یا این که رویای خود را پیدا کردم، برای دنبال کردن رویای خود شجاعت پیدا کردم و صبر و استقامتم نسبت به چهار سال قبل بیشتر شد.

رویش: چی وقت و چگونه با درس‌های امپاورمنت آشنا شدی؟

حمیده: من در صنف یازدهم بودم، امتحان چهار و نیم ماه را سپری کردیم؛ ولی در سالانه از روی امتحان چهار و نیم ماه ما را ارتقا دادند و صنف دوازدهم را هم همان‌گونه، فقط یک روز مدیر به من تماس گرفت که بیایید، امتحان بدهید. رفتم، امتحان دادم؛ ولی آن امتحان آخرین روز رفتن به مکتب ما شد. یعنی این که ما از مکتب فارغ شدیم. باوجودی که صنف دوازده را نخوانده بودیم؛ ولی فقط با یک امتحان صنف دوازده‌ی ما هم به پایان رسید که آخرین فارغان صنف دوازدهم از مکتب از افغانستان، ما هستیم. من خودم تقریبا وقتی که این خبر را شنیدم که ما دیگر به مکتب رفته نمی‌توانیم، من تقریبا یک ماه یا بیشتر از یک ماه را در بستر مریضی بودم، یعنی افسردگی گرفته بود. یعنی کوچک‌ترین حرفی که می‌شنیدم یا کسی به من حرف می‌زد، خیلی عصبانی می‌شدم، یعنی خیلی خشن شده بودم. در همان وقت بود که من تصمیم گرفتم که نباید در این وضعیت، این‌گونه بمانم، چون وقتی که چهار اطراف خود را دیدم که بعضی دختران در خانه قالین می‌گذاشتند و قالین‌بافی می‌کردند، من هم فکر کردم که شاید همین قالین‌بافی می‌تواند به من کمک کند و از این بستر مریضی و از این افسردگی مرا بیرون کند. به همان تصمیم شدم که به مادر خود گفتم که من می‌خواهم قالین بمانم و خواهر و برادر خردم را هم بگذارد که با من کار کند تا هم کمکی به خود ما و هم کمکی به پدرم شود. قالین ماندم و در دل هر گره‌های هر تار و پود قالینی که من می‌زدم، رویایی پنهان بود، آرزویی پنهان بود، آرزوی بازشدن مکتب، آرزوی نوشتن، آرزوی خواندن و آرزوی دانشگاه رفتن؛ ولی احساس می‌کردم که یک امیدی در دلم هنوز زنده است. فکر می‌کردم که به زودترین وقت آن امید و آن رویا بیدار می‌شود که یک دوستم به من خبر رساند که درس‌های امپاورمنت شروع شده، اگر می‌خواهی، بیا در درس‌های امپاورمنت اشتراک کن، خیلی تأثیرگذار است. وقتی که در درس‌های امپاورمنت نشستم، احساس کردم، مثل یک معجزه، مثل جرقه، جرقه‌ای در زندگی من وارد شد و مرا بیدار کرد و حمیده‌ای که فقط می‌نشست، گریه می‌کرد، خشم‌بازی در می‌آورد و کوچک‌ترین حرفی که می‌شنید، عصبانی می‌شد، حتا در همان زمانی که من قالین‌بافی می‌کردم، یک‌ بار خیلی سخت مریض شدم. در وقتی که قالین می‌بافتم، خواهر و برادرم خرد بودند، آن‌ها را گفتم خسته نشوند، گفتم بروید در کوچه بازی کنید، من خودم دو یا سه لای دیگر می‌زنم، بعد تمام می‌کنم. وقتی که قالین می‌بافتم هیچ‌کس در پهلویم نبود، مادرم هم در بیرون رفته بود. یک وقت در فکر این افتادم که مثلا من چی قسم با شوق و علاقه به مکتب می‌رفتم و در مسیر راه چگونه با دوستان خود با خوش‌حالی با بازی می‌رفتیم و این که وقتی داخل مکتب می‌شدیم، با دوستانم چقدر خوش می‌گذشت و همراه استادانم و دوستانم. به همان فکرها بودم که به یک‌بارگی خیلی بلند چیغ زدم و گریه می‌کردم، وقتی که چشم خود را باز کردم، دیدم که در شفاخانه هستم. یعنی نفهمیدم که به یک‌بارگی چی شد. فقط با یک چیغ زدن وقتی که چشم‌های خود را باز کردم، دیدم که در شفاخانه هستم. در شفاخانه بودیم، دیدم که در دستم سیروم وصل است، در اول برایم آکسجن زده بود و همان قسم چشم‌هایم را بسته گرفته بودم، در دل خود خیلی هوشیار بودم؛ ولی نمی‌توانستم که حرف بزنم. احساس می‌کردم که زبانم گیر کرده، نمی‌توانستم که حرف بزنم. مادرم با داکتر قصه می‌کرد و داکتر از مادرم پرسان کرد که دخترت چی کار کرده یا چی قسم شده که به این وضعیت رسیده‌است. مادرم قصه کرد که به خاطر درس‌هایش است و یا مثلا از این که به مکتب رفته نمی‌تواند، رنج می‌کشد و داکتر با حرفی خیلی بد – نمی‌توانم بگویم- به مادرم گفت که این بار هر کس که خواستگار آمد به شوهر بده و دیگر جور و تیار می‌شود. یعنی وقتی که به شوهر دادی، دیگر این مریضی و این مکاری همه‌اش از بین می‌رود. یعنی داکتر فکر می‌کرد که من از خاطری که کس مرا به شوهر نمی‌دهد، این مکاری را انجام می‌دهم.

رویش: داکتر مرد بود یا زن؟

حمیده: زن بود. اول یک داکتر زن آمد و خیلی محکم محکم در پیشانی من می‌زد  که بلند شو، بلند شو. بعدا که من نمی‌توانستم که چشم‌های خود را باز کنم و حرف بزنم، داکتر زن آن‌قسم حرف‌ها را به مادرم زد. آن روز واقعا قلبم را شکستاندند. یعنی چرا من به عنوان یک دختر حق ندارم که مریض شوم، یعنی حق ندارم که به خاطر تحصیل و آموزش خود آن قسم مریض شوم یا مثلا به داکتر بیایم. به هر حال، آن روز همان‌گونه مشکل اتفاق افتاد و خیلی دل من را شکستاندند. یعنی کسی که از هم‌جنس خودم، در حالی که باسواد بود و باید مرا در آن وضعیت درک می‌کرد؛ ولی حرفی زد که هیچ وقت از یادم نمی‌رود. از او به خود کینه‌ای نگرفتم؛ ولی آن حرفش در دلم مانده‌است.

رویش: از آشنایی خود با درس‌های امپاورمنت گپ می‌زدید، اساسا چگونه با درس‌های امپاورمنت آشنا شدید؟ اولین تجربه‌ات در اشتراک به درس‌های امپاورمنت چی است؟

حمیده: اولین روزی که من وارد درس‌های امپاورمنت شدم، درس‌هایش برایم ناآشنا بود. باوجودی که قبلا دوستم کمی برایم توضیح داده بود، ولی برایم خیلی گنگ بود، نمی‌فهمیدم که امپارمنت یعنی چی. معنای خود امپاورمنت را نمی‌دانستم. برای من خیلی یک درس ناآشنا بود؛ ولی بعدا وقتی که با مفهوم امپاورمنت آشنا شدم، بعدا همان‌گونه درس‌ها را آهسته آهسته پیش بردم و ادامه دادم، ….

رویش: به طور مشخص مثلا درس امپاورمنت یا تمرین امپاورمنت که برای تو الهام‌بخش بوده باشد و آن را به عنوان یک تمرین در زندگی خود به کار برده باشی، چی بود؟

حمیده: یکی از تمرین‌هایش این بود که رو به روی آیینه ایستاد می‌شدیم و با خود حرف می‌زدیم. من خودم چند بار این را تکرار کردم. بعضی اوقات صبح وقت که از خواب بیدار می‌شدم، قبل از این که به کورس می‌آمدم، با خود تمرین می‌کردم. مثلا من رو به روی آیینه ایستاد می‌شدم و خوب عمیق با چشمان خود می‌دیدم که مثلا من کی هستم، برای چی کارهایی در این دنیا آفریده شدم، یعنی من باید چی کارهایی را انجام بدهم و چی سختی‌ها/ چالش‌هایی در انتظار من است که من باید آن را رد کنم و به رویای خود برسم.

رویش: شما درس‌های امپاورمنت را در یک شرایط دشوار، در یک وضعیت سخت که تجربه‌های تان از زندگی تجربه‌های بسیار پرچالش است، تجربه‌های تان از زندگی تجربه‌های توام با دشواری‌های خیلی زیاد است، آشنا می‌شوید. فکر می‌کنید که امپاورمنت چقدر مواجهه با مشکلات زندگی را با محدودیت‌هایی که داشتید، آسان کرد؟

حمیده: ما باید با شرایط سازگاری داشته باشیم و موقعیت خود را درک کنیم و این که باورهای محدودکننده‌ای که ما را از رسیدن به اهداف و رویای ما باز می‌دارد، آن‌ها را بفهمیم که در شرایط فعلی که دختربودن جرم است، این واقعیت را باید بپذیریم؛ ولی باید تلاش کنیم و پشت کار داشته باشیم. از این جرم بودن رهایی یابیم. باورهایی که ما را محدود می‌کنند، آن باورها را به باورهای حمایت‌کننده تبدیل کنیم.

رویش: چی باور محدود کننده در برابر تان وجود داشت که فکر می‌کنید مانع حرکت تان می‌شد؟

حمیده: من خودم، قبلا پیش از این که به درس‌های امپاورمنت بیایم، قبل از سقوط نظام جمهوریت من این باور را داشتم. وقتی که من با برادرم یک‌جای به کورس انگلیسی می‌رفتیم، من در اوایل می‌رفتم، بعدا وقتی که وضعیت اقتصادی ما خوب نبود، پدرم نمی‌توانست که هم فیس کورس من را و هم از برادرم را پرداخت کند، به همان خاطر من تصمیم گرفتم که من خودم را قربانی کنم. مصمم به این شدم که برادر خود را به کورس روان کنم و من خودم نروم. به این باور بودم که من دختر هستم، فردا نمی‌توانم که به کدام جای برسم، اگر بخوانم هم آینده‌ای ندارم. به همان خاطر گفتم که برادرم پسر است، می‌تواند که در آینده در یک جایی برسد، مثلا انجنیر شود، داکتر شود. من قبلا نمی‌فهمیدم که این یک باور محدودکننده است، یک باوری است که می‌تواند مرا از حرکت باز بدارد. اگر واقعا من آن زمان این درس‌ها را خوب می‌خواندم، شاید خیلی در زبان انگلیسی قوی می‌بودم، در سفرکردن یا در هر چیزی. وقتی که با درس‌های «Limiting Beliefs» رو به رو شدم، آن وقت فهمیدم که آن باور، باور محدودکننده است. یعنی قربانی خودم بوده، نه کمکی به برادرم و فامیلم.

رویش: غیر از «Limiting Beliefs» دیگر چی مفهومی در امپاورمنت بود که شما را برای درک وضعیت تان کمک می‌کرد تا این که بتوانید به مشکلات تان غلبه کنید؟

حمیده: داشتن رویا، هدف یا خواست بود. یعنی این که خواست خود را چگونه به رویا تبدیل کنیم و آن انسانی، انسان زنده است و از زندگی لذت می‌برد که رویا داشته باشد. یعنی زندگی را به خواست و طبق میل خود پیش می‌برد.

رویش: شما به عنوان یک دختر احساس می‌کردید که می‌توانید چی خواست خاصی یا چی رویای خاصی را در محیط خود در شرایط خاص خود داشته باشید که قابل تحقق باشد و شما با آن خواست خود زندگی خود را مطابق میل خود بسازید؟

حمیده: وقتی که گروه‌سازی کردیم، یکی از رویاهای جمعی ما که تحقق‌پذیر بود، همین که دیگر در کشور و جامعه‌ی ما دختربودن جرم نباشد و روزی که ما با هم یک‌جا شدیم، این رویا رویای همه‌ی ما بود که تحقق‌پذیر است، به شرطی که ما شجاعت دنبال‌کردن آن را داشته باشیم و شجاعت این را داشته باشیم که تلاش کنیم و به آن رویای خود برسیم.

رویش: برای این که این رویای تان تحقق پیدا کند، شما چی کار را در پیش گرفتید؟ رویا صرفا به خاطری که رویا است، نمی‌تواند که انسان را نجات دهد. تو باید کار کنی. به خاطر تحقق آن چی کار کردید؟

حمیده: ما در درس‌های امپاورمنت هفت اکشن داشتیم (هفت اکشن در بازی صلح بر روی زمین تا سال ۲۰۳۰م.). ما همان اکشن‌ها را مرحله به مرحله پیش رفتیم و با هم‌دیگر همکاری می‌کردیم و هر کدام ما نظر به توانایی‌هایی که داشتیم، یکی درس انگلیسی بلد بود، یکی فزیک، یکی کیمیا، یکی در قرآن، این‌ها را با هم‌دیگر به اشتراک می‌گذاشتیم و با هم‌دیگر هم‌کاری می‌کردیم. بعد به این شدیم که دو گروپ یک‌جای شویم و به مادران بی‌سواد و دخترانی را که از تحصیل بازمانده‌اند، کمک کنیم. اول از مادران و خواهران خود شروع کردیم.

رویش: از تجربه‌ی تان در گروه‌سازی بگویید. اولین گروهی که ساختید، چی بود؟

حمیده: گروپی که ساختیم، گروپی به اسم «پرندگان صلح » بود و تیم‌لیدر ما صالحه صفدری و  چهار عضو دیگر هم بودیم که من خودم یکی از اعضای همان گروه پرندگان صلح بودم.

رویش: چی کار مشخصی را در گروه در پیش گرفتید؟

حمیده: ۱۰ یا ۲۰ افغانی پول جمع می‌کردیم، آن را ککاو یا گل می‌خریدیم و آن گل را به عنوان یک هدیه از سفیران صلح به یک دکان‌دار تقدیم می‌کردیم و با آن‌ها از صلح می‌گفتیم و ککاو را هم به اطفال هدیه می‌کردیم. کوچک‌ترین لبخندی که آن‌ها می‌زدند، به ما انگیزه می‌دادند تا ما کارهای خود را انجام بدهیم.

رویش: از این کارها یا فعالیت‌های گروهی که انجام می‌دادید، چی تجربه دارید؟ مثلا برای یک دکان‌دار یک دسته گل می‌دادید، با چی واکنش مواجه می‌شدید؟ از این‌ها چی خاطره دارید؟

حمیده: در اول ترس می‌خوردیم که مبادا کدام اتفاقی بیفتد؛ ولی صد دل را یک دل کردیم و کار خود را شروع کردیم. ما گل خریدیم و اولین گلی که دادیم، به یک دکان‌دار تقدیم کردیم. یک مرد خیلی پیر بود. وقتی که دوستم گل را به او هدیه می‌داد، لبخند زد و گفت: این گل را به کدام مناسبت به من می‌دهی. دوستم برایش گفت که این گل را به تو می‌دهیم، وقتی که تو لبخند می‌زنی ما می‌خواهیم که یک لبخند تو را ببینیم، یعنی لبخند در چهره داشته باشی و همیشه همین لبخند را به خود داشته باشی و به خود هدیه بدهی، نه تنها به خود، بلکه به فامیل خود.

رویش: چی گفت؟ واکنش این پیرمرد چی بود؟

حمیده: واکنش او خیلی خوب بود. از این که آن گل را به او داده بودیم، تشکری کرد و خیلی خوش‌حال بودند. یکی از کسانی که ما به او گل دادیم، یکی از پسران بود. وقتی که به او گل را دادیم، برخی از پسرانی که دورتر از ما قرار داشتند، آن‌ها به ما می‌خندیدند، یعنی به فکر آن‌ها این بود که خدا داند بین این‌ها چی است که برای آن پسر گل می‌دهد. وقتی که ما برای آن پسر گل دادیم، برایش از صلح گفتیم، از این که همیشه لبخند به لب داشته باشد و در آرامش باشد. آن پسر هم فکر بد نکرد.

رویش: وقتی گل را به آن پسر تقدیم کردید، واکنش خاص و مشخص او چی بود؟

حمیده: در اول وقتی که ما می‌گفتیم که این گل را بگیر، شرم می‌شد، خنده خنده می‌کرد و دست‌مال خود را پیش دهنش می‌گرفت و می‌گفت که من این گل را چی قسم بگیرم. یعنی به نظر او رسیده بود که  حتما به من کدام درخواستی می‌دهد یا کدام فکر دیگر کرده بود؛ ولی وقتی که بعدا ما از صلح برایش گفتیم، از این که آن گل یک هدیه از طرف سفیران صلح بود و بعدا وقتی که فهمید، خوش‌حال شده بود و هم کمی شرمیده بود.

رویش: دیگر تجربه‌ی تان؟ با ملایی صحبت کرده باشید، با یک متنفذ اجتماعی صحبت کرده باشید و یک طرح خود را مطرح کرده باشید.

حمیده: با یکی از ملاهای مساجد ما حرف زدیم، ما یک اطلاعیه چاپ کرده بودیم، گفتیم که اگر اجازه‌ی شما باشد در مسجد شما به خانم‌ها تدریس کنیم. آن ملا واقعا خیلی خوش‌حال شده بود. از این که ما به مادران خود قرآن یاد می‌دهیم، برای ما این اجازه را داد. گفت من این اطلاعیه شما را در منبر اعلان می‌کنم و شما می‌توانید بیایید و در این‌جا درس بدهید.

رویش: بعد توانستید که در آن مسجد برنامه‌های خود را شروع کنید؟

حمیده: شروع نکردیم. فقط در همین رخصتی‌هایی که ما داشتیم، این ایده را خلق کردیم و خواستیم که گروه خود را وسیع‌تر بسازیم و بتوانیم که در هر مسجد خانم‌ها را تدریس کنیم.

رویش: تا حال اتفاق افتاده که رفته باشید با مادرهایی که اعضای گروه تان است، صحبت کرده باشید، ایده‌ها و طرح‌های تان را با آن‌ها مطرح کرده باشید و با یک واکنش خاص از طرف آن‌ها مواجه شده باشید؟

حمیده: بلی، استاد. هفته‌ی یک‌بار یا دو هفته بعد ما بین خود جلسه می‌گیریم و ایده خلق می‌کنیم که کدام کارها را باید انجام بدهیم.

رویش: آن‌طور یک فرصت‌هایی شده که مادرهای تان را با هم آشنا کرده باشید و در یک جلسه‌ای این‌ها باهم یک‌جای نشسته باشند و با هم قصه کرده باشند، خاطره‌های خود را با هم بگویند؟

حمیده: بلی، استاد. ما خود ما وقتی که تازه کارهای خود را شروع کرده بودیم و در یکی از مرحله‌های اکشن‌های صلح رسیده بودیم، هم‌گروپی‌های ما متحد می‌شدیم و فامیل‌های خود را یک‌جا می‌کردیم. اولین روزی که ما یک‌جا شدیم، روز مادر بود. با هم یک‌جا شدیم و مادرهای خود را دعوت کردیم. برای آن‌ها بولانی پخته کردیم و برای شان تحفه گرفته بودیم، در کنار هم نشستیم و حرف زدیم. از این که مثلا دوستان جدید پیدا کرده بودند، یعنی با مادران دیگر آشنا شده بودند، خیلی خوش‌حال بودند. مخصوصا مادر خودم می‌گفت که خیلی خوب شد که مرا با آن‌ها آشنا کردی. من وقتی که به بازار بروم، خیلی خوب است که به خانه‌ی آن‌ها بروم. یعنی می‌توانیم که بعد از این با هم‌دیگر نشست و برخاست داشته باشیم و رفت و آمد داشته باشیم.

رویش: چی قصه‌ی خاصی در بین این خانم‌ها/ مادرها اتفاق افتاد که برای شما، به عنوان کسانی که بانی محفل بودید، جالب بود، احساس می‌کردید که یک نوعی از تمرین امپاورمنتی برای ایجاد یک رابطه است؟

حمیده: وقتی که ما سال گذشته در روز مادر، در مدرسه‌ی خود بین شاگردانی که جدید آمده بودند، محفل داشتیم، مادرانی بودند که اول خیلی می‌ترسیدند، مثلا می‌گفتند که ما نمی‌توانیم که برنامه اجرا کنیم، مقاله بخوانیم یا شعر بگوییم. ما آن‌ها را تشویق کردیم، گفتیم که فرق نمی‌کند چی غزل باشد، چی شعر، هر چیزی باشد، شما می‌توانید آن را انجام بدهید. آن روز آن‌ها خود شان برنامه را انجام دادند. هم در برنامه‌ی تفریحی اشتراک کردند. در اوایل خیلی می‌ترسیدند، شجاعت آن را نداشتند که بیایند در پیش روی همه ایستاد شوند و شعر یا غزل بخوانند. وقتی که ما از آن‌ها دعوت می‌کردیم و آن‌ها آمدند، غزل خواندند، مقاله خواندند، شعر خواندند و بعضی‌های شان در برنامه‌های تفریحی اشتراک کردند. واقعا بعد از آن فهمیدیم که چی استعدادهای در دل این خاموشی‌ها خاموش شده و کسی نبوده که صدای آن‌ها را بشنود و استعدادهای آن‌ها را تبارز بدهند. آن روز ما برای آن‌ها و آن‌ها برای ما امید داد که وقتی که ما در کنار هم باشیم، می‌توانیم یک جامعه‌ی عاری از خشونت و بدبختی داشته باشیم.

رویش: در گروه تان وقتی که با هم هستید، احتمالا گاهی فرصت‌هایی دارید که با هم از دل‌هره‌ها و ترس‌های خود سخن بگویید، مهم‌ترین ترسی که در گروه سر آن گپ می‌زنید، چی است؟ ترسی که احساس می‌کنید به عنوان اعضای گروه باید به آن بپردازید و نگران و مراقبش باشید.

حمیده: ترس ما این است که مبادا  یکی از دوستان ما از گروپ ما برود و ما را ترک کند. یک دوست ما (ماه‌پرور) همیشه می‌گوید که من آن روز را اصلا تصور نمی‌کنم که من از شما جدا شوم یا شما از من جدا شوید و من از شما دور باشم.

رویش: فراتر از این ترس، ترس جدا شدن از هم‌گروپی‌های تان، در جامعه کاری را که شما انجام می‌دهید، چی ترس‌های کلانی وجود دارد که وجود، حیات و کار تان را با تهدید مواجه می‌کند و شما به عنوان کسانی که در مقام رهبری و کنش‌گران مراقبش هستید، فکر می‌کنید که باید تدابیر خاصی را در نظر بگیرید تا از آن ترس‌ها، از آن دل‌هره‌ها نجات پیدا کنید؟

حمیده: ترس بزرگی که وجود دارد این است که طالبان ما را نگذارد که کارهای خود را انجام بدهیم و به آن مادرهایی که همه روزه به ما می‌گویند که شما به ما امید دادید، نگذارید که ناامید شویم، دوباره در خانه بنشنیم و دوباره از درس دور شویم و ترس ما هم همین است که محدود نکنند که مثلا شما دیگر نمی‌توانید به مادران خود تدریس کنید.

رویش: آیا ما مادران یا زن‌هایی که در محیط تان هستند، گاهی از الگوی رهبری زنانه گپ می‌زنید؟

حمیده: بلی استاد. وقتی که برنامه داریم، دوستانم از رهبری و الگوی رهبری زنانه برای آن‌ها حرف می‌زند، مثلا به آن‌ها می‌گویند که اگر در یک خانه اگر مادر نباشد یا در یک جامعه اگر زن نباشد، آن جامعه جامعه‌ی ناقصی است. وقتی که در یک خانه یا یک جامعه زن رهبر باشد، آن جامعه یا خانواده عاری از خشونت است و در آن خانواده یا جامعه دیگر ظلم و ستمی وجود ندارد. وقتی که با آن‌ها از رهبری حرف می‌زنیم، خیلی خوش‌حال می‌شوند.

رویش: چی زبان را به کار می‌برید؟ مثلا شما با مادرهایی سر و کار دارید که آن‌ها به تازگی وارد برنامه‌های درسی می‌شوند، الفبا یاد می‌گیرند، تازه با مفهوم آموزش آشنا می‌شوند. زبانی را که شما به کار می‌برید که برای آن‌ها قابل درک باشد و بین شما رابطه ایجاد کند، چی زبان است؟ مفهوم رهبری یک مفهوم بسیار ثقیل و سنگین است. رهبری را چگونه برای شان قابل درک می‌سازید.

حمیده: ما به زبان خیلی ساده برای آن‌ها تشریح می‌کنیم، مثلا وقتی که از الگوی رهبری زنانه حرف می‌زنیم، برای آن‌ها می‌گوییم که وقتی که در یک خانه اگر مادر نباشد، می‌تواند که در آن خانه خشونت باشد، یعنی وقتی که یک مادر می‌تواند در یک خانه رهبری کند، مثلا یک مادر در یک خانه مسوولیت‌پذیر باشد و بتواند که یک رهبر باشد، پس می‌تواند که فردا در جامعه هم رهبر باشد. این که ما می‌توانیم توسط علم، دانش، آگاهی و تلاش خود رهبری را به دست بگیریم و به آن‌ها می‌گوییم که مثلا امروز که شما نمی‌توانید بخوانید و بنویسید، ولی وقتی که شما تلاش کنید، این‌جا بیایید و به درس‌های خود ادامه بدهید، شما هم می‌توانید. فردا اگر هیچ‌چیزی نشد، حداقل شما می‌توانید به فرزندان یا نواسه‌های خود درس بدهید یا به مسجد بروید و به دیگر مادرانی که بی‌سواد هستند، تدریس کنید.

رویش: در تجربه‌ی خود گفتی که از یک یأس و ناامیدی به طرف امید آمدی، یعنی با نگاه توام با اطمنان و اعتماد به آینده می‌بینی؛ ولی صدها یا هزاران دختر دیگر هم‌چنان در اطراف تو هستند که مثل حمیده‌ی ۳ یا ۴ سال قبل هم‌چنان در بن‌بست، یأس و ناامیدی اند، با این دختران در اطراف تان گاهی مواجه می‌شوید، برای این‌ها برنامه‌ دارید؟ با این‌ها در تماس می‌شوید؟ این‌ها را در حلقه‌ی تان جذب می‌کنید؟

حمیده: بلی استاد. بعضی از دوستانم بود که معلوماتی درباره‌ی درس‌های امپاورمنت می‌داد، یکی از دوستانم که فعلا در گروپ ما است و به مادران تدریس می‌کند، یک روز برای این‌ها قصه کرد که من قبل از این که در درس‌های امپاورمنت بیایم و وارد گروپ شما شوم، می‌خواستم که به جلسه بیایم و در امپاورمنت بیایم، مادرم خیلی با من برخورد خشن می‌کرد، می‌گفت که این که تو در این شرایط خراب می‌روی، کدام کاری اگر شود. کاری می‌کرد که مانع می‌شد تا او نتواند که به درس‌های خود بیاید یا در جلسات بیاید یا کارهای گروپی را که ما داشتیم، انجام بدهد. او گفت که وقتی که من در درس‌های امپاورمنت آمدم، با مفهوم «خود» آشنا شدم و آن درس‌های امپاورمنت را که من یاد گرفتم، به مادرم قصه کردم، به مادرم هم تأثیر گذاشت. فعلا می‌تواند که آزادانه در گروپ ما بیاید، در جلسات اشتراک کند و هر فعالیتی که انجام بدهیم، می‌تواند بیاید و اشتراک کند.

رویش: یکی از تمرین‌های بسیار مهم در امپاورمنت که می‌تواند بسیار سریع فعالیت‌های شما را در جامعه گسترش بدهد، همان فعالیت با فرمول (۱+۱=۲) است که یک نفر با یک نفر دیگر یک‌جا می‌شود و از آن‌ها دو نفر ساخته می‌شود. شما با این کار نور و آگاهی و سواد را پخش می‌کنید. حمیده یک نفر دیگر را تشویق می‌کند، جذب می‌کند که درس بخواند، دو نفر می‌شود. او یک نفر دیگر جذب می‌کند، سه نفر می‌شود. حمیده بار دیگر یک نفر دیگر را جذب می‌کند، در ماه نفر را جذب می‌کنید، یک نفر تان دو نفر می‌شود. در ماه دیگر دو نفر چهار نفر می‌شود. در این ماه چهار نفر هستید، در ماه دیگر هشت نفر می‌شوید. یعنی در جذب‌کردن افراد به طرف علم و آگاهی شما یک پروسه‌ی تصاعدی دارید؛ ولی همین کار را در یک نظم و برنامه ادامه می‌دهید. آیا این را هم به عنوان یک تمرین امپاورمنتی در کارها و برنامه‌های تان شامل ساختید؟ این کار را می‌کنید؟

حمیده: بلی استاد. ما به مادران خود می‌گوییم که دوستان و همسایگانی که دارید، اگر آن‌ها بی‌سواد هستند، آن‌ها را تشویق کنید که بیایند و در کنار شما درس بخوانند و از این بی‌سوادی نجات پیدا کنند. این قسم شد که روز به روز تعداد شاگردان ما افزایش پیدا کرد و مادران ما یکی خواهر خود را آورد، یکی زن ایور خود را آورد، یکی زن برادر خود را آورد، یکی مادر خود را آورد. بعضی از دخترانی را داریم که در سن ما قرار دارد؛ ولی از تحصیل باز مانده‌اند، یعنی پیش از این که طالبان بیایند، هم آن‌ها به مکتب نمی‌رفتند. به دلیلی که یا از خانه اجازه نمی‌دادند یا این که از دهات آمده بودند و نتوانستند که دیگر ادامه‌ی تحصیل بدهند. آن قسم دختران را هم ما در صنف خود داریم. آن‌ها هم دوستان خود را آوردند. دوستان خود را آوردند و آن‌ها را هم تشویق کردند که در این‌جا بیایند و درس بخوانند.

رویش: این برنامه را به شکل عام تشویق می‌کنید؛ ولی با فرمول (۱+۱=۲) در یک برنامه‌ی منظم که مثلا یک نفر حداقل در هر ماه یک نفر را جذب کند، یک نفر را تشویق کند، این را به یک تعهد کاری تبدیل کردید؟ مثلا گفتید که هرکس باید طوری که کارخانگی خود را انجام می‌دهد، حداقل در یک ماه یک نفر را به درس تشویق کند؟

حمیده: بلی استاد، گفتیم. مثلا شاگردان ما در این ماه یا خواهر خود را آوردند یا مثلا همسایه‌ی خود را آوردند.

رویش: حمیده جان، یکی از تمرین‌های بسیار مهم در امپاورمنت تمرین «گروه‌سازی» است. شما اهمیت گروه‌سازی را برای شاگردان خود و به کسانی که با آن‌ها کار می‌کنید، چقدر گوش‌زد می‌کنید؟

حمیده: ما در تمرین امپاورمنت داشتیم که اگر ما یک نفر در مقابل جمع باشیم، ما آسیب‌پذیر هستیم. وقتی که ما گروه‌سازی کنیم یا مثلا ده نفر ما یک نفر شویم و پانزده نفر ما یک نفر شویم، ما می‌توانیم که رهبری زنانه را در دست بگیریم.

رویش: ضمن فعالیت‌های دیگری را که دارید، مناسبت‌های مشخصی، مانند روز مادر، روز معلم، روز کودک، روز محو خشونت علیه زنان، شب یلدا این چیزها را هم گاهی تجلیل کردید؟ با هم‌دیگر در مناسبت‌ها یک جای بودید که احساس کرده باشید، یک مناسبت خاص و به یادماندنی برای تان است؟

حمیده: بلی استاد. سال گذشته ما دوستان با هم یک‌جا شدیم و شب یلدا را تجلیل کردیم. قبل از شب یلدا ما روز معلم را با شاگردان خود – که تعداد شاگردان ما ۷ یا ۸ نفر از خانم‌ها بود و به تعداد ۱۵ نفر از دختران بود- باهم یک‌جا روز معلم را تجلیل کردیم. شب یلدا را هم با دوستان ما در خانه‌ی یکی از دوستان ما جمع شدیم و مادر آن دوستم شب برای ما آش‌سبزی پخته بود و خود شان هم با ما اشتراک کرده بود.

رویش: حمیده جان، وقتی که از حالا به آینده‌ی خود نگاه می‌کنی، به عنوان یک دختر، مفهوم رهبری زنانه را در ذهن خود می‌گیری، چی تصوری از مفهوم رهبری دخترانه در ذهن تو می‌آید؟ 

حمیده: مفهومی که در ذهنم می‌آید، جهان ما، کشور ما، جامعه‌ی ما دور از خشونت، دور از تبعیض جنسیتی و دور از محدودیت‌ها است. دختران ما می‌توانند آزادانه به مکتب بروند و می‌توانند که بدون کدام محدودیت به مکتب و دانشگاه بروند و آزادانه کار کنند. این تصویر را در ذهن خود دارم که وقتی که ما رهبر فردا باشیم، رهبری زنانه را به دست بگیریم، هیچ دختری مثل من که به خاطر تحصیل و آزادی خود رنج می‌کشد، گریه می‌کند، سختی می‌کشد، با چالش‌های بزرگی رو به رو است، رو به رو نشود. این نوع محدودیت‌ها را نباید متحمل شود.

رویش: رهبری در امپاورمنت، در حقیقت الگوی توان‌مندی است. توان‌مندی به عنوان یک تمرین در امپاورمنت از خود فرد شروع می‌شود. شما در امپاورمنت توان‌مندی جسمی و توان‌مندی ذهنی دارید. در توان‌مندی جسمی ورزش می‌کنید و برنامه‌ی تقسیم اوقات غذایی دارید. در توان‌مندی ذهنی پنج مضمون را به عنوان مضمون‌هایی که ذهن را تان را پرورش می‌دهد، می‌خوانید: کیمیا، فزیک، ریاضی، انگلیسی، زبان فارسی. می‌خواهم به عنوان تمرین رهبری این را از تو پرسان کنم، چقدر ورزش می‌کنی؟

حمیده: من خودم روزانه – به استثنای برخی از روزها- حداقل ۱۰ یا ۱۵ دقیقه‌ ورزش می‌کنم. ورزشی را که من انجام می‌دهم، ریسمان‌بازی یا بایسکیل‌رانی است.

رویش: منظم با تقسیم‌اوقات؟

حمیده: بلی، استاد. فقط بعضی روزهایی که واقعا شرایطش نیست، انجام داده نمی‌توانم.

رویش: در وقت معین؟

حمیده: بلی. صبح وقتی که نماز می‌خوانم، قبل از این که به تایم درسی بیایم، این کار را انجام می‌دهم.

رویش: چرا باید ورزش خود را در وقت معین انجام بدهید؟

حمیده: در درس‌های امپاورمنت وقت ورزش از خود ورزش مهم‌تر است. ورزش باید در وقت معین انجام شود. یعنی نباید در وقت نامعین انجام شود، مثلا یک روز صبح وقت ورزش کنیم، یک روز دیگر بعد از ظهر یا ظهر، باید وقت معین داشته باشد. من هم به همان خاطر یک وقت معین را انتخاب کردم. به خاطری که من صبح نماز می‌خوانم، بعد از نماز خواندن، ۱۵ یا ۲۰ دقیقه را ورزش می‌کنم و بعد طرف کورس می‌آیم.

رویش: تقسیم‌اوقات غذایی چی؟ آیا تقسیم‌اوقات غذایی را به عنوان یک بخشی از توان‌مندی جسمی روی دست گرفتی؟

حمیده: بلی، استاد. این هم یکی از کارهایم است. رویش کار می‌کنم. باید با غذاها یا مثلا بودجه‌‌ای را تعیین می‌کنم که مثلا در این هفته، این مبلغ مصرف غذایی و هفته‌ی بعدی باید کمتر باشد تا بتوانم هفته‌ی بعدی‌اش را بتوانم بهتر از آن درست کنم یا یک چیز بهتری تنوع ایجاد شود.

رویش: دوست دارم یک مقدار در مورد اهمیت تقسیم‌اوقات غذایی و تأثیراتش بر الگوی رهبری دخترانه/ زنانه بیشتر گپ بزنی. چی مقدار از اهمیت تقسیم‌اوقات غذایی بر الگوی رهبری دخترانه آگاه هستی؟

حمیده: وقتی که ما تقسیم‌اوقات غذایی داشته باشیم، می‌توانیم با انواع غذاها آشنا شویم، یعنی با ترکیب، بودجه، قیمت، بازار و انواع غذا آشنا می‌شویم.

رویش: جزئی از برنامه‌ی تان هست که باید تقسیم‌اوقات غذایی تان را منظم کنید؟

حمیده: بلی، استاد. رویش کار می‌کنم.

رویش: برای توان‌مندی ذهنی، برای این که تمرین ذهنی کنید، چی کار می‌کنید؟

حمیده: ما در کلسترایجوکیشن پنج مضمون را می‌خوانیم: انگلیسی، فزیک، کیمیا، ریاضی و دری که هر کدام این‌ها نقش برجسته‌ای بر مهارت ذهنی ما دارد، یعنی کمک می‌کند که ذهن ما توان‌مند شود.

رویش: مثلا زبان فارسی!

حمیده: زبان فارسی را ما با تفکر روشن آشنا می‌سازد. یعنی زبان فارسی زبان ما است و ما با زبان فارسی فکر می‌کنیم.

رویش: ریاضی!

حمیده: ما در ریاضی با تعیین نسبت، با اندازه‌گیری و محاسبه‌ها آشنا می‌شویم. چون تمام زندگی ما، هرچیزی که ما انجام می‌دهیم، مثلا در بازار چیزی خرید می‌کنیم، عمر ما و هرچیزی با محاسبات ریاضی انجام می‌شود.

رویش: فزیک!

حمیده: با فزیک هم همه روزه و در همه جا سر و کار داریم، مثلا با اجسام، با کمیت‌ها، با اندازه‌گیری‌ها. مثلا با تمام تکنالوژی وچیزهایی که در جهان وجود دارد، از علم فزیک است. مثلا با زومی که من دارم با شما حرف می‌زنم، در چوکی‌ای که من نشستم، در میزی که حالا در پیش‌روی من قرار دارد و در تلویزیونی که فعلا در مقابلم قرار دارد و با شما حرف می‌زنم، تمام این‌ها از علم فزیک است.

رویش: انگلیسی!

حمیده: انگلیسی هم زبان علم است و هم یک زبان بین‌المللی است که می‌توانیم با همه در ارتباط باشیم.

رویش: اکشن دوم در بازی صلح، «دوست‌یابی»، «یارگیری» و «ایجاد گروه» است، ولی در واقع گروه که ساخته می‌شود، همین اکشن اول را از فرد به گروه انتقال می‌دهد. آیا شما این تمرین را انجام دادید که کار امپاورمنت، توان‌مندی جسمی و ذهنی خود را وارد گروه کنید و به یک فعالیت گروهی تبدیل کنید؟

حمیده: بلی، استاد. مثلا در گروه ما کسی انگلیسی‌‌اش خیلی خوب است، به دیگران تدریس می‌کند و یک نفر ما در ریاضی خوب است، یکی در فزیک یا کیمیا، هر کدام ما در گروه خود چیزهایی را که یاد داریم، مثلا یکی در ریاضی خوب است، یکی فزیک، یکی کیمیا و آن توان‌مندی‌های خود را به یک‌دیگر بخشش می‌کنیم و به یک‌دیگر یاد می‌دهیم.

رویش: در امپاورمنت یکی از مهم‌ترین بخش‌ها آشناشدن با هفت عرصه‌ی قدرت (Seven life area) است. در (Seven life area) یکی از عرصه‌های قدرت «Emotions» یا عواطف است. عواطف انرژی «Emotions» انرژی در حال حرکت، انرژی سیال است و مهم‌ترین کار شما تسلط‌ ‌یافتن و حاکمیت بر این انرژی است که شما بر این مسلط شوید تا این که در اثر فوران «Emotions» وقتی که این انرژی حرکت می‌کند، شما آن هسته‌ی مرکزی یا نیروی خود را از دست ندهید، به اصطلاح وطنی که ما و شما داریم: «بی‌خود نشوید». هرگاه که خشم بر شما غلبه می‌کند یا مثلا یک وقت به خاطر عطوفت و مهربانی تحت تأثیر می‌روید، بی‌خود نشوید. در همین حالات «خود» باید باشد. خشم، محبت و عواطف تان تحت کنترل خود تان باشد. در نتیجه این به یک قدرت بسیار بزرگ تبدیل می‌شود. شما، یعنی خودت به عنوان یک رهبر، چقدر تمرین کردی که خود را به عنوان یک نیروی درونی، قوی بسازی و بر عواطف و «Emotions» خود حاکمیت داشته باشی؟

حمیده: من بیشترین وقت‌ها را تمرین می‌کنم، مثلا وقتی که با یک نفری رو به رو می‌شوم، در کل می‌خواهم که خود من باشم. وقتی که مثلا خیلی احساساتی هستم، نباید کاری کنم که طرف مقابل بفهمد که خیلی احساساتی شده یا نمی‌تواند کاری انجام بدهد یا مثلا وقتی که یک نفر یک کاری را انجام می‌دهد، نباید خیلی خشن باشم و نباید کاری کنم که مثلا او بفهمد که من در مقابل کار او خیلی عصبانی شده‌ام، یعنی خیلی قهرم آمده، خیلی عصبانی شده‌ام. یعنی تا جایی کوشش کردم که مثلا من خودم بر این نیروی خود حاکم باشم.

رویش: چی چیزی شما را کمک می‌کند که در برابر غلیان عواطف تان از خود بی‌خود نشوید؟ این نیروی درونی را در خود حفظ کنید.

حمیده: این‌ خودش یکی از تمرین‌های امپاورمنت است. به معنای ایجاد توازن بین واقعیت و آیدیال. یعنی وقتی که ما هدفی داریم یا رویایی داریم، این عواطف و احساسات و خشم خود را برای رسیدن به هدف، در راه رویای خود استفاده می‌کنیم.

رویش: یک مقدار بیشتر توضیح بده. مثلا چگونه هدف و رویا می‌تواند شما را از بی‌خود شدن نجات بدهد؟

حمیده: سنجش می‌کند، مثلا آیا این خشن بودن و احساساتی بودن من برای اهدافم کدام فایده‌ای دارد که من از آن استفاده کنم یا خیر. یعنی در کل اگر در حد/نفع هدف یا رویای ما باشد، از آن استفاده می‌کنم.

رویش: حالا وقتی که به طرف آینده می‌بینی احساس می‌کنی که تحقق رویای رهبری زنانه برایت چقدر ممکن جلوه می‌کند؟ چقدر دست‌یافتنی است؟

حمیده: من صد فیصد مطمئن هستم و در عالم باور هستم که ما می‌توانیم در آینده یک رهبر باشیم. وقتی که ما شجاعت دنبال‌کردن رویای خود را داشته باشیم، تلاش و پشت‌کار داشته باشیم و وقتی که با هر سختی و چالش‌هایی که رو به رو می‌شویم، نه این که بنشنیم و منتظر تغییر باشیم، بلکه خود ما تغییر را ایجاد کنیم و با ترس خود رو به رو شویم و حرکت کنیم. درست است شاید امروزه نتوانیم تغییر بزرگی ایجاد کنیم، ولی از همین تغییرهای کوچک، مثلی که ما به خانم‌ها و دخترانی که از تحصیل بازمانده‌اند، درس می‌دهیم و این که خود ما کتاب می‌خوانیم، نوشته می‌کنیم، از روایت‌های خود و چهار اطراف خود، همین تغییرهای کوچک کوچک باعث می‌شود که ما بتوانیم به رویای خود نزدیک شویم و رویای ما ممکن شود.

رویش: پیامت برای کسان دیگری که حالا سخن‌های تو را می‌شنوند و دوست دارند که در این تلاش با تو شریک شوند و دست بدهند، چیست؟

حمیده: پیام من برای همه‌ی آن‌ها این است که در این راستا با ما یک‌جای شوید، چون راه ما راه عاری از خشونت، ظلم، ستم، بی‌عدالتی و نابرابری است. ما در این راه صدای عدالت، آزادی و حق تحصیل دختران و زنان هستیم و امروز ما با این کارها و تلاش‌های خود کاری می‌کنیم که فردا دختران دیگری مثل ما از تحصیل باز نماند. من از آنان می‌خواهم که در این راستا با ما یک‌جا باشند و در این راستا با ما همکاری کنند، حتا از تغییرهای کوچکی شروع کنند. مثلا کسی تا جایی که توان دارد و می‌تواند خواهر خود را به مکتب، مدرسه بفرستد یا به درس‌های آنلاین ثبت نام کند. در این راستا با ما یک‌جا باشند و خواهران خود را حمایت کنند تا این که بتوانند از دل این محدودیت‌ها و خاموشی‌ها بیرون بیایند.

رویش: برای کسانی در درون خانواده‌ات که تو را تا این‌جا کمک کرده، تشویق کرده و نگذاشته که چراغ امید در دلت خاموش شود، چی پیام داری؟ چی حرف برای آن‌ها گفتنی هستی؟

حمیده: من برای فامیل خود، برای پدر و مادر خود که واقعا همیشه در کنار من بودند و همیشه در پشت من ایستادند، یعنی هر وقتی که من ناامید شدم، هر وقتی که با سختی و چالش‌های بزرگ رو به رو شدم، آن‌ها در کنارم بودند، تشویق کردند، بخصوص مادر جانم که همیشه در کنارم بودند، هر لحظه‌ای که من ناامید شدم، او به من امید داده، یعنی بیشتر مرا تشویق و حمایت کرده تا به این ‌جا برسم.

رویش: برای همان داکتری که در شفاخانه برای تو یک سخن نیش‌دار گفت که تو احساس کردی روان تو را به عنوان یک دختر مجروح کرد، چی پیام داری؟

حمیده: به او این پیام را دارم که خودت هم مثل من هستی و درست است که یک داکتر هستی، ولی به خاطری که یک زن هستی در کوچه و بازار با محدودیت‌ها و آزار  و اذیت‌هایی رو به رو می‌شوی. آن روز نباید آن‌گونه حرف می‌زد؛ ولی زد. من از او هیچ کینه‌ای به دل ندارم و به او هم به عنوان یکی از زنان کمک می‌کنم که به رهبری برسد، به روزی برسد که او هم بتواند آزادانه در کوچه و بازار به عنوان یک داکتر گشت‌وگذار بتواند و به مریض‌های خود خدمت کند.

رویش: حمیده جان، تشکر از این که در سلسله‌ی رهبران فردا قصه‌ی خود را با ما به اشتراک گذاشتی. امیدوار هستم که یک روزی رویای رهبری دخترانه، رویای رهبری زنانه در وجود شما تحقق پیدا کند.

حمیده: تشکر از شما هم که در این برنامه مرا دعوت کردید و خوش‌حال شدم که در این برنامه بودم و امیدوار هستم که از سخنانم دختران زیادی الهام بگیرند، بخصوص کسانی که این سخنان مرا می‌شنوند. دختران عزیز، ناامید نباشید، درست است که ما امروز نمی‌توانیم، درست است که امروز ما ضعیف و ناتوان هستیم؛ ولی ما ضعیف نیستیم، ما قوی‌تر از آن هستیم که فکر می‌کنند. تشکر از شما استاد که تا این دم با ما همراه بودید و به ما این را آموختید که هیچ‌وقت دختربودن جرم نیست و ما باید برای که این دختربودن جرم نباشد، تلاش کنیم و پیشرفت داشته باشیم.

Share via
Copy link