من و قلمم، باز هم مثل همیشه، تصمیم داریم به سفری دور و دراز برویم؛ سفری که سرشار از ارزشها و نمادهای عمیق زندگی است.
امروز با شور و شوق عجیبی آغاز شد. صبح، وقتی چشمهایم را گشودم، نخستین چیزی که در ذهنم خطور کرد، چیزی جز جشن روز دختر نبود. میخواستم از این روز بنویسم، از خوبیهایش، از خاطرات شیرینش…!
اما همانطور که میگویند: «از شهر بد میتوان گریخت؛ ولی از چانس بد نه.» امروز قرار بود یکی از دختران خانوادهی ما عروس شود و به قول معروف، به خانهی بخت برود.
وقتی به جشن رفتیم و عروس و داماد برای رقصیدن به وسط میدان آمدند، دیدم که دخترک در مقایسه با داماد، بسیار خردسال است. نگاه من به عقب افتاد، مادر عروس در سکوت نشسته بود؛ اما آرامآرام اشک میریخت و صورتش را زیر چادر پنهان میکرد تا کسی متوجه نشود. تلاش زیادی برای پنهان کردن اشکهایش میکرد، اما توانش یاری نمیداد. سرانجام از مجلس بیرون رفت.
کمی بعد، عروس و داماد رفتند تا لباسهایشان را عوض کنند. در همین هنگام مردی وارد شد و گوشهای نشست. ابتدا فکر کردم یکی از مهمانان است که اشتباهی وارد بخش زنان شده. اما نفر کنارم گفت: «او پدر عروس است.»
برایم عجیب بود؛ پدری با سروضع ساده، لباسهای کهنه و چهرهای غمگین، تنها در کناری نشسته بود.
در پایان جشن، هنگام بستن کمربند عروس، صحنهای رقم خورد که قلب همه را لرزاند. پدر عروس شروع به گریه کرد، دخترش را در آغوش گرفت و بغض سالها درد محرومیتش را شکست. عروس هم طاقت نیاورد، گل از دست انداخت و با تمام وجود پدرش را در آغوش گرفت. مادر عروس هم آمد تا آرامشان کند، اما او هم در برابر این سیلاب احساس تاب نیاورد. سه نفرشان، پدر، مادر و دختر، در میان آن همه شادیِ نمایشی، زارزار گریه میکردند.
خواهران کوچک عروس با گریه دامن او را گرفته بودند و میگفتند: «نمیگذاریم خواهرمان را ببرید!» صدای گریه و نالهیشان بلندتر از آهنگها بود.
در همین میان، پدر داماد با لبخندی بر لب آمد، عروس را سوار موتر کرد و برد. مجلس تمام شد، اما دلها شکست و زخمی ماند.
آن لحظه فهمیدم غمانگیزترین لحظهی زندگی یک دختر، همان جدایی از خانهی پدریاش است. چه دردناک است برای پدری که هر بار وارد خانه میشود و جایش را خالی میبیند و برای دختری که هر صبح با یاد روزهای سادهی کودکی بیدار میشود.
غمانگیزتر از همه این بود که در «روز دختر»، هدیهاش چیزی جز «عروس شدن» نبود. در حالی که دیگر دختران در این روز هدیهای از والدین میگیرند، او مجبور بود خانه و خانوادهاش را ترک کند.
بهعنوان یک دختر، با تمام وجود این غربت و دلتنگی را حس کردم. اشکهایی که بر اثر جدایی ریخته شد، در قلبم مثل بارانی بود که همهی گلهای دلم را غرق کرد.
در راه بازگشت، با مادرم گفتم: «مادر جان، واقعاً دختر بودن پر از غربت و پر از دلتنگی است.»
مادرم پاسخ داد: «این بخشی از زندگی است. زندگی سختتر از اینها را هم به آدمها نشان میدهد. دختر، روزی مادر میشود، کودکش را بزرگ میکند و او را هم راهی خانهی بخت میسازد. این چرخه ادامه دارد… باید بسوزی و بسازی.
نویسنده: فایزه محمدی