روایتی از یک ازدواج اجباری

Image

یک روز در کلاس، کنار هم‌صنفی‌هایم نشسته بودم که یکی از آن‌ها گفت: «شنیدی؟ فضای مجازی پر شده از خبر عروسی دختر بیست‌ساله‌ای با مرد هفتاد ساله!» گفتم: «نه!» گفت: «می‌گن که دختر به خاطر ثروت زیاد آن مرد، با او ازدواج کرده.»

این خبر، یاد حرف‌های دختری در بیمارستان را برایم زنده کرد؛ دختری که پدرش، رویاهایش را نابود کرده بود. او گفته بود: «در این شهر، کسی به فکر آینده و بزرگ‌شدن نیست. فقط ازدواج برای‌شان مهم است. خدا انسان را آفرید تا نماینده‌ی خودش روی زمین باشد؛ اما این مردم، فقط از آدم‌ها برای ارضای شهوت‌شان استفاده می‌کنند.»

فهمیدم چه درد بزرگی‌ست. نگاهش کردم. از تمام بدبختی‌هایش برایم گفت: «هفده سالم بود و آرزو داشتم با علم و دانش، دنیای خودم را بسازم؛ اما از سرنوشت سیاه خودم بی‌خبر بودم. یک روز از مکتب برگشته بودم. همه خوشحال بودند. پدرم آمد و با مهربانی با من حرف زد. خوشحال شدم؛ چون از بچگی، هیچ‌وقت مرا به‌عنوان دخترش نمی‌دید. همیشه یا کتکم می‌زد یا با عصبانیت با من رفتار می‌کرد و هیچ‌وقت با من مهربان نبود. آن شب، اولین بار بود که مهربان شده بود.»

خوشحال بودم که پدرم هم دوستم دارد؛ اما این آرامشی قبل از طوفان بود. صبح، آماده‌ی رفتن به مکتب بودم که برادرم آمد و گفت: «پدرت کارت داره.» رفتم بیرون، دیدم مردی همسن و سال پدرم، کنارش ایستاده. پدرم گفت: «این شوهرت است!» برایش گفتم: «پدر، چه شوهری؟ این که جای پدربزرگم هست.» پدرم سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: «آرام باش، بی‌حیا!» گفتم: «من با این مرد پیر ازدواج نمی‌کنم.» گفت: «پیر است؛ اما خیلی ثروتمند است. تو را خوشبخت می‌کند.»

گفتم: «چه خوشبختی‌ای؟ پدر، خوشبختی فقط در پول نیست! چرا از من نپرسیدی که من چی می‌خواهم؟ مگر من انسان نیستم؟ مگر حق انتخاب زندگی خودم را ندارم؟» پدرم در جوابم گفت: «نه، نداری. همین لباس سفیدت، حکم کفن برایت دارد. رفتی، دیگر حق برگشتن نداری. مُردی، زنده ماندی دیگر به من کاری نداری.» گفتم: «درست گفتی، پدر. تو تمام رویاهای من را به خاک سیاه نشاندی. تا زنده‌ام، این کارتو را فراموش نمی‌کنم. حیف نام پدر، که سر تو مانده!» پدرم دوباره سیلی‌ام زد و گفت: «آرام باش، حرام‌زاده!» من را در یک اتاق زندانی کرد و دروازه‌ی اتاق را هم رویم قفل زد.

روز بعد، عروسی‌ام، یا بهتر است که بگویم، روز بدبختی من شروع شد. وقتی مردم می‌پرسیدند چرا دخترت را به این پیرمرد دادی، پدر و مادرم می‌گفتند: «خود دختر ما این مرد را قبول کرده.» تلخ خندیدم و گفتم: «چه‌قدر زود، تقصیر را می‌اندازید گردن دختر بدبخت و  دروغ می‌گویید.

این‌ها همان پدر و مادری نیستند که دیروز سرم داد می‌زدند و می‌گفتند آرام باش، بی‌حیا! آن مرد ثروتمند است و باید قبول کنی؛ اما امروز برای حفظ آبروی شان، می‌گویند خواسته‌ی خود دختر بوده، دختری که حتی روحش از ماجرا خبر نداشت که قرار است چنین سرنوشت سیاهی داشته باشد. بعد، مردم فکر می‌کردند من چقدر خودخواه و پول‌پرستم؛ اما خدا می‌دانست من چه‌قدر عذاب می‌کشیدم. بعد از عروسی هم، خوشی ندیدم. همیشه شوهرم می‌گفت: «اگر تو ارزش داشتی، تو را به یک پیرمرد مثل من نمی‌دادند.»

آن دختر درست می‌گفت. این همان شهری است که فقط ازدواج در آن مهم است. فرقی نمی‌کند کوچک باشی یا بزرگ، باید شهوت مردها را ارضا کنی. هر کار بدی شود، کسی مردها و پسرها را بد نمی‌بیند و همه‌ی تقصیرها را گردن دختران می‌اندازند.

بله، زندگی برای ما دخترها، خیلی ناعادلانه‌است. اگر من و تو امروز برای خانواده و مردم، از رویاهای خود دست بکشیم، باید در تمام عمر خود بدبخت باشیم و بگوییم کاش از خواسته‌ی خود ما دست نمی‌کشیدیم. پس خواهر عزیز من، تا دیر نشده، بلند شو و برای خودت و رویاهایت بیشتر تلاش کن. سازنده‌ی زندگی خودت باش. در این زندگی، هیچ‌کس جز خودت، زندگی تو را نمی‌سازد. حتی در سخت‌ترین شرایط، عزیزترین آدم زندگی‌ات، ممکن است بیشتر از همه به تو ضربه بزند. پس بلند شو و برای خودت آینده‌ی بهتر بساز!

نویسنده: آمنه تابش

Share via
Copy link