شب خداحافظی با رویاهایم…

Image

امشب دلتنگ تمام رویاهایم هستم. دلتنگ آن‌که دیگر نمی‌توانم به رویایی که می‌خواستم، برسم؛ رویایی که حالا فقط یک خاطره‌ی دور است.

شاید امشب، شب خداحافظی با رویاهایم باشد. اما تصور این‌که باید امشب با همه‌ی آن آرزوها و امیدها خداحافظی کنم، برایم سخت و سنگین است.

گرچه می‌دانم تمام تلاشم را برای رسیدن به آن رویاها کرده‌ام، اما دلم از این‌همه بی‌رحمی جهانم به تنگ آمده است. نمی‌دانم از که گله کنم؛ از زمان؟ از سرنوشت؟ از آدم‌ها؟ اما دلم می‌خواهد گله کنم از آنان‌که مرا قربانی خواسته‌های بی‌منطق‌شان کردند. از مردانی که پادشاهی کشورم را به دست گرفتند و مرا، فقط به جرم زن بودن، «برده»‌ی خود ساختند.

آنان که تمام حق و حقوقم، آزادی، رویاها و دل‌خوشی‌هایم را از من گرفتند؛ مرا میخکوبِ چهار دیواری خانه کردند.

چهار سال از آغاز این بدبختی در دنیای دخترانه‌ام گذشته، اما زخم‌های دلم هنوز تازه‌اند.

گله‌مندم از زمان و زمینی که در آن به دنیا آمده‌ام؛ زمینی که سیاه شده و زمانی که به تنگنایی بی‌پایان بدل شده است و هیچ راهی برای نجات از آن نیست.

در این زمانه، زندگی به سختی می‌گذرد. مردم کشورم، با تمام تلاش‌شان، تنها به سختی می‌توانند نان شب و روزشان را تهیه کنند و من، در این سرزمین، تنها به جرم دختر بودن، به اسارت گرفته شده‌ام.

جایی که حتی نفس کشیدن هم دشوار است، خودم را چون پرنده‌ای در قفس می‌بینم؛ قفسی بی‌پنجره، بی‌روزنه‌ای برای نفس کشیدن.

آری، شاید همه‌ی این‌ها باعث شده‌اند که من نتوانم به رویاهایم برسم.

اگر در کشورم مردسالاری حاکم نبود، اگر به من حق تحصیل و زندگی آزاد می‌دادند، اگر در این زمانه‌ی بخور و نمیر زندگی نمی‌کردیم، اگر ما هم اقتصاد حداقلی مناسبی داشتیم، «شاید» امشب مجبور نبودم این‌گونه با رویاهایم خداحافظی کنم.

در سرزمینی زندگی می‌کنم که حتی خانواده‌ام نیز، به‌خاطر دختر بودنم، مرا موجودی ناتوان می‌دانند. مردمی که فکر می‌کنند تنها وظیفه‌ام پخت‌وپز و خانه‌داری است… شاید همین نگاه‌ها هم دلیلی برای نرسیدن به رویاهایم باشد.

من دختری هستم که شاید مجبور باشم امشب، با تمام رویاهایی که داشتم، خداحافظی کنم.

می‌دانم که این فقط یک «لحظه‌ی خداحافظی» است، اما هنوز هم «شاید» می‌نویسم.

در میان خاکستر وجودم، به‌دنبال تکه‌ذغالی می‌گردم؛ شاید بتوانم آتشی را که برای رسیدن به رویاهایم در وجودم افروخته بودم، دوباره روشن کنم.

اما هرچه می‌گردم، چیزی نمی‌یابم، جز سیل اشک در چشمانم.

به خودم می‌گویم:

«سوکینه! شب است… در میان این‌همه تاریکی و خاکستر، چگونه می‌خواهی تکه‌ذغال امیدت را پیدا کنی تا بار دیگر آتشی بیافروزی؟»

اما وجودم دست از تلاش برنمی‌دارد. در میان اشک‌ها، تکه‌ای از هیزم وجودش را پیدا کرده و خودش را دوباره، در راه حسرت رویاهایش، به آتش می‌کشد…

من دختری هستم که با هزار امید، راهی برای رسیدن به رویاهایم یافته بودم. با تمام دشواری‌ها، توانستم بورسیه‌ی تحصیلی ایران را بگیرم. با هزاران بهانه خودم را به کابل رساندم، تا مدرکم را اصلاح کنم، تا برای بورسیه ثبت‌نام کنم.

و حالا که همه‌چیز آماده است و قبولی بورسیه‌ام را گرفته‌ام؛ اما صدافسوس که دیگر نمی‌توانم بروم…!

و امشب، تمام زحماتم، تنها در یک جمله خلاصه شد: «من نمی‌توانم برای تحصیل به ایران بیایم. لطفاً بورسیه‌ی من را کنسل کنید.»

جمله‌ای که نوشتنش برایم دشوارترین کار دنیا بود، جمله‌ای که بعد از صدبار منصرف شدن، سرانجام نوشتم و این، دردناک‌ترین زخم زندگی‌ام شد.

دردی که خواب را از چشمانم گرفته و از من انسانی غمگین، خاموش و سرشار از اشک ساخته است. خودم را مثل تکه‌ای یخ می‌بینم؛ یخی که بی‌صدا، مثل شمع می‌سوزد، اما نوری ندارد.

این همان دردی‌ست که اکثریت دختران سرزمینم، به‌گونه‌ای، آن را چشیده‌اند.

چهار سال زمان کمی نیست. برای بعضی‌ها شاید کافی باشد تا با شرایط عادت کنند؛ اما برای ما دختران، هر سالی که می‌گذرد، دردی‌ست که کهنه نمی‌شود، بلکه تلخ‌تر، عمیق‌تر، و ویرانگرتر می‌شود.

هر سال، عمر دختری می‌گذرد که هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را جبران کند. عمر و آینده‌ای که با بازی‌ قدرت‌مندان، به تباهی کشیده شده است.

درد پشت درد است و مرحمی نیست، خدایا…!

نویسنده: سوکینه سخاوت

Share via
Copy link