طالبان نان ما را هم از ما گرفتند

Image

ما فعلاً در کشوری زندگی می‌کنیم که مردمان آن برای ادامه‌ی زندگی‌شان مصروف کارهای مختلف هستند. تعدادی از کسانی که در حکومت قبلی در ادارات دولتی کار می‌کردند، حالا دست‌فروشی می‌کنند. عده‌ای مهاجر شده‌اند. خلاصه، بیشتر مردم شغل‌های سابق‌شان را از دست داده‌اند و حالا برای پیدا کردن لقمه‌ای نان حلال، کارهای سخت و مختلفی انجام می‌دهند.

طالبان با حکومت‌داری‌شان فقر و گرسنگی را دو برابر کرده‌اند. من و دوستانم تصمیم گرفتیم تا دست کودکان خیابانی و کسانی را که در زمستان سرد گذشته به لباس گرم نیاز دارشتند، بگیریم.

ما این فعالیت را زیر نام «بازی صلح به روی زمین» انجام دادیم. هنگام توزیع لباس‌ها، وقتی به یکی از خانه‌ها رفتیم، شاهد وضعیت بسیار بد اقتصادی‌شان شدیم. آنها در خانه‌ای کاه‌گِلی و نم‌زده زندگی می‌کردند که سقفش در حال فرو ریختن بود.

من در آن روز، اشک‌های مادری را دیدم که از رنج بیماری دخترش و نبود شرایط اقتصادی بهتر در حکومت طالبان شکایت می‌کرد.

نام آن زن سکینه بود. یک دختر داشت و دیگر صاحب فرزندی نشده بود. شوهرش هم بیکار بود. او با زبان خودش، داستان واقعی زندگی‌اش را برای ما تعریف کرد.

سکینه، مادر و همسری بود که از وضعیت نابسامان زندگی شکایت می‌کرد. می‌گفت طالبان حتی نان خوردن را هم از آن‌ها گرفته‌اند و آن‌ها را آواره و دربه‌در ساخته‌اند.

او گفت: «قبل از آمدن طالبان، ما در غرب کابل زندگی می‌کردیم. وضعیت اقتصادی ما بهتر بود. شوهرم یک ریکشا داشت و با همان، خرج روزگار ما را تأمین پوره می‌کرد.

من یک دختر دارم به نام آمنه. حدود دو سال می‌شود که به بیماری جلدی مبتلا شده است. از وقتی طالبان افغانستان را تحت سلطه خودشان قرار داده‌اند، دیگر روز خوشی ندیده‌ایم.»

سکینه ادامه داد: «روز شنبه را خوب یادم است. مشغول نماز خواندن بودم که دخترم با گریه وارد خانه شد و با صدای لرزان گفت: مادرجان! طالبان خانه‌های مردم را تلاشی می‌کنند. شنیده‌ام که دنبال اسلحه و مهمات می‌گردند. اگر خانه ما بیایند و اسلحه پدرم را پیدا کنند، چه خواهد شد؟ آن‌ها پدرم را با خود می‌برند؟

این‌طور سوال‌های زیادی می‌پرسید. نماز را تمام کردم و فوری به شوهرم زنگ زدم. ده دقیقه بعد به خانه آمد. هر دوی‌ ما تلاش کردیم تا اسلحه را در جایی دور از چشم آن‌ها پنهان کنیم.

سکینه گفت: «شوهرم در حکومت قبلی پولیس بود و به کشورش خدمت می‌کرد. در یکی از جنگ‌ها گلوله‌ای به پایش خورد و دیگر نتوانست به وظیفه‌اش ادامه دهد. حدود سه سال می‌شود که ریکشا گرفته و با آن کار می‌کند.

از آن دوران، یک اسلحه نزدش باقی مانده بود. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که طالبان به خانه‌ی ما آمدند و تلاشی را شروع کردند. خوشبختانه نتوانستند اسلحه را پیدا کنند؛ اما خانه را مثل انباری به‌هم ریخته بودند. همه‌چیز از جایش کنده شده بود. آن روز تا شب مصروف جمع‌وجور خانه بودیم.»

چند روز بعد دوباره طالبان آمدند و این بار شوهر سکینه را با خود بردند. او نمی‌دانست چه کسی گزارش داده بود که شوهرش پیش‌تر در حکومت قبلی پولیس بوده است.

او گفت: «تقریباً دو هفته از زندانی شدن شوهرم گذشت. هر روز ریش‌سفیدهای محل برای رهایی او به زندان‌های طالبان می‌رفتند؛ اما این تلاش‌ها بی‌نتیجه ماند. بالاخره یک روز صبح، طالبان شوهرم را با رینجرشان به خانه آوردند. برای رهایی‌اش، همه دار و ندارمان را از ما خواستند.

شوهرم را تا سرحد مرگ لت‌وکوب کرده بودند. حتی برای شکنجه، به او شوک برقی داده بودند. حالا هم از بیماری اعصاب رنج می‌برد.»

او گفت که طالبان همه چیز زندگی‌شان را از آن‌ها گرفتند. یک هفته تمام گرسنه بودند و تنها با ۴۰۰ افغانی و کمی پول قرضی که از برادرانش گرفت، توانستند خود را به مزار برسانند و هنوز هم با فقر شدید دست و پنجه نرم می‌کنند.

سکینه گفت: «طالبان نان ما را هم از ما گرفتند. تنها به‌دلیل اینکه هزاره هستیم و شیعه، هر روز شکنجه‌ دادند. حالا هم در این خانه با هزار مشکل زندگی می‌کنیم.»

آن روز من خوب فهمیدم که مردم کشورم هر روز به بهانه‌های مختلف توسط طالبان شکنجه می‌شوند. حتی برخی‌شان در زندان‌های طالبان، پس از شکنجه‌های دوامدار، جان می‌دهند.

اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، مردم این سرزمین حتی از نبود نان کافی تلف خواهند شد.

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link