عشق راه نجات نبود…!

Image

از کودکی، آرزوهایم همیشه در دلم بزرگ‌تر از آن چیزی بود که در اطرافم می‌دیدم. در روستایی که زندگی می‌کردم، هیچ‌کس حرف از آرزو و بلندپروازی نمی‌زد؛ چون این‌ها بیشتر شبیه به شوخی یا حتی تمسخر به نظر می‌رسیدند. اما من با وجود همه‌ چیز، هنوز آرزو داشتم. در دنیای کوچک و ساده‌ی کودکانه‌ام، گمان می‌کردم رسیدن به آرزوهایم خیلی راحت است. همیشه آرزو می‌کردم دختری مستقل و قوی باشم، دختری که بدون نیاز به نگاه دیگران بتواند سرپا بایستد و جهان را بر اساس خواسته‌های خود بسازد.

زمان که گذشت و بزرگ‌تر شدم، همچنان همان آدم سرسخت و شجاع باقی ماندم، همان کسی که برای رسیدن به آرزوهایش حاضر بود همه‌چیز را فدای خواسته‌های قلبی‌اش کند. همیشه در پی تحقق خواسته‌های بزرگ‌تر و بالاتر بودم، آرزوهایی که در آن لحظات، با تمام وجود آماده بودم تا برایشان از هر چیزی بگذرم؛ اما در این مسیر سخت و دشوار، یکی از بزرگ‌ترین درس‌هایی که آموختم این بود که در برابر آدم‌ها باید محتاط‌تر باشم و دیرتر به آن‌ها اعتماد کنم.

در این مسیر، روزی با کسی روبرو شدم که ابتدا هیچ‌گونه جذابیتی برایم نداشت. هیچ‌چیز در او نمی‌دیدم که مرا به خود جلب کند؛ اما کم‌کم، به آهستگی، رفتار و سخنانش چیزی در من بیدار کرد. آن‌قدر با مهربانی و صداقت به من نزدیک شد که به تدریج قلبم را تسخیر کرد. حتی وقتی گفت که عاشق من است، به سختی می‌توانستم آن را بپذیرم. همیشه آدمی بودم که در عشق شک داشتم و به سختی به دیگران اعتماد می‌کردم؛ اما من هم انسان بودم، در نهایت روزی به خود گفتم شاید این حرف‌ها حقیقت داشته باشد، شاید او واقعی باشد.

اما در دنیای من، مثل خیلی از دختران دیگر، مشکلات بی‌شماری وجود داشت. مشکلاتی که در سایه‌ی شرایط اجتماعی و فرهنگی، همیشه بر دوش ما سنگینی می‌کرد. در دل این مشکلات، فکر کردم شاید عشق بتواند نجاتی باشد، شاید بتواند همه‌ دردها و رنج‌ها را از بین ببرد. به همین دلیل بود که با تمام وجود، قلبم را به او سپردم، روحم را در دستان او گذاشتم. بی‌آنکه بدانم، عشق در بسیاری از مواقع تنها یک حرف است، حرفی که همه می‌زنند؛ اما وقتی پای عمل می‌آید، خیلی از آن‌ها گم می‌شوند و هیچ‌چیز جز وعده‌های پوچ باقی نمی‌ماند.

عشق برای من، هیچ‌چیز جز درد و رنج بیشتر از آنچه که در ذهنم بود، به ارمغان نیاورد. از آنچه که در ابتدا تصور می‌کردم، خیلی فاصله داشت. آنچه که برایم به عنوان یک نجات‌دهنده آمده بود، به یک بار سنگین تبدیل شد که تنها قلب و روحم را فرسوده کرد. در این میان، من تنها چیزی که از دست دادم آرامش درونی‌ام بود، آن صلحی که در دل خود می‌خواستم را هیچ‌گاه نیافتم.

اما درد واقعی زمانی آغاز شد که فهمیدم در عشق یک طرفه، همیشه تنها خواهی بود. آن‌طور که در دل من عشق می‌جوشید، در دل او هیچ‌چیز جز وعده‌های بی‌پایه و عمل‌نشده وجود نداشت. او مرا رها کرد، بی‌آنکه بخواهد، بی‌آنکه هیچ‌چیز به جز یک بازی بی‌پایان باشد. این تجربه، روح و قلبم را خورد و به آرامی، آموختم که در عشق یک طرفه، تنها چیزی که می‌ماند درد و بی‌اعتمادی است. نه تنها جسمم، بلکه روانم نیز شکسته بود. از این تجربه تنها یک حقیقت باقی ماند: هیچ‌چیز جز درد بی‌پایان نمی‌ماند.

اکنون، با این تجربه‌های تلخ و بی‌پایان، می‌فهمم که عشق فقط یک کلمه نیست، که در عمل معنا پیدا می‌کند. عشق در کنار هم بودن است، در برابر سختی‌ها ایستادن است، در وفاداری و درک متقابل است. عشق به یک طرف، چیزی جز ویرانی برایم نداشت. یک خیانت خاموش بود که در دلم نفوذ کرد و تمام جهانم را فرو ریخت.

در این مسیر، آموختم که عشق واقعی، ابتدا باید به خود باشد. آن‌قدر باید خود را دوست داشته باشی که دیگر از هیچ‌کس انتظار نداشته باشی. آن‌وقت است که می‌توانی با تمام وجود به دنیا و دردهایش روبه‌رو شوی.

نویسنده: خاتمه جعفری

Share via
Copy link