ما را می‌خواهند دوباره زنده‌به‌گور کنند

Image

در سرزمینی که به دختران وعده‌ای برای امید داده نمی‌شود، زندگی من، در کنار هزاران دختر در افغانستان، به یک تراژدی تبدیل شده است. من نمی‌خواستم روایت زندگی‌ام آکنده از درد باشد؛ اما وقتی به گذشته‌ام نگاه می‌کنم، می‌بینم داستان زندگی‌ام شبیه روایت‌هایی‌ست سرشار از رؤیاها و آرزوهایی که هرگز به حقیقت نپیوسته‌اند؛ دردی که بر تن و ذهنم سایه انداخته و سرکوب‌هایی که نمی‌گذارند صدایم شنیده شود.

از کودکی احساس می‌کردم که جهان بیرون برای من طراحی نشده است. هیچ‌گاه اجازه نداشتم مانند پسران آزادانه به کوچه بروم بازی کنم. نمی‌توانستم با صدای بلند بخندم یا حس آزادی کنم. رفتارهایم دائماً تحت نظارت بود. این به من این مفهوم را القا کرد که دختر بودن یعنی محدودیت و باید متوجه هر کار و حرکت و خواسته‌ی خود ما باشیم؛ اما چیزی در دل داشتم، آرزوهایی ساده، که یکی‌یکی از من دزدیده می‌شدند. آرزوهایی چون مکتب رفتن، یا یاد گرفتن چیزی بیشتر از آن‌چه در خانه آموخته می‌شد.

مکتب‌های دخترانه در بسیاری از مناطق افغانستان، از جمله محلی که من در آن زندگی می‌کردم، همیشه تحت فشار بودند. مادرم همیشه می‌گفت: «هیچ دختری نباید از خانه بیرون شود یا از حقوقش دفاع کند.» او می‌دانست که در دنیای ما، دختران افغانستان به‌سادگی حق زندگی ندارند.

اما من در دل امیدوار بودم. امیدوار که بتوانم چیزی فراتر از آن‌چه به من آموخته شده را تجربه کنم.

برای من، آموزش فقط یک حق نبود، یک آرزو بود، چیزی که به آن نیاز داشتم تا احساس کنم در این دنیا جایی برایم هست.

یک روز، وقتی از بیرون به خانه بازمی‌گشتم، شنیدم که مکاتب دوباره بسته شده‌اند. دلم شکست. سرنوشت دخترانی که رؤیای دنیایی فراتر از دیوارهای خانه را داشتند، بار دیگر در هم گره خورد. از آن روز به بعد، مجبور شدم در خانه بمانم و خودم را با این دروغ قانع کنم که خوشبختم.

زندگی در خانه به یک زندان تبدیل شده بود. در کنار آشپزی، تمیزکاری و نگهداری از برادرم، جایی برای خودم نمی‌دیدم. همیشه در دل، به چیزی که می‌خواستم فکر می‌کردم. آیا روزی خواهد رسید که من هم مانند دیگر انسان‌ها بتوانم در جهان بیرون نقش داشته باشم؟

اما آن روزها هرگز نیامد. من، مانند بسیاری از دختران دیگر، روز را به سختی به شب می‌رساندم و شب را به روز. هر روز تکراری، بی‌پایان، مثل زنده‌به‌گور شدن در دنیای خودم.

مادرم همیشه می‌گفت: «دختر بودن یعنی گم شدن در زندگی.» و این حقیقت را هر روز بیشتر درک می‌کردم.

چیزی که بیش از همه آزارم می‌داد، این بود که می‌دیدم دخترانی که در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند، صدای خود را بلند می‌سازند و حق‌شان را می‌گیرند. من می‌خواستم مثل آن‌ها باشم. می‌خواستم در دنیای خودم وجود داشته باشم؛ اما دنیایم در برابرم بسته بود.

روزی خبر بازگشت طالبان به افغانستان در رسانه‌ها پخش شد. برای من این یک کابوس وحشتناک بود. زندگی‌ام دوباره به دست کسانی افتاد که هرگز برای ما دختران ارزشی قائل نبودند. همه‌چیز برایم سخت‌تر شد.

مکتب‌ها بسته شدند و دختران حتی حق ورود به دانشگاه را از دست دادند.

عده‌ای از دختران به‌جای تحصیل، خانه‌نشین شدند، مانند من و عده‌ای دیگر مجبور به ازدواج شدند.

اما با این‌همه، هنوز چیزی در دلم زنده مانده بود: امید

هر روز به دنیایم نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم: شاید من فرصتی برای تغییر نداشته باشم؛ اما امیدوارم که روزی فرا برسد که ما دختران افغانستان بتوانیم صدای خود را بلند کنیم و دوباره حق تحصیل و زندگی آزاد را به دست بیاوریم.

از همان روزی که مکاتب دوباره بسته شدند، از خود می‌پرسیدم: آیا من هم باید تا ابد زنده‌به‌گور شوم؟ آیا آرزوهایم روزی به حقیقت خواهند پیوست؟

امروز، در این لحظه، هنوز نمی‌دانم چه خواهد شد؛ اما امید دارم. امیدی بزرگ که روزی صدای ما دختران افغانستان شنیده خواهد شد در ذهنم جوانه می‌زند.

ما هر روز، با شجاعت، در برابر سرکوب‌ها ایستادگی می‌کنیم و با امید به فردایی روشن‌تر می‌نگریم.

این، روایت زندگی من است. شاید دردناک باشد؛ اما آن‌قدر نه که خاموشم کند.

زیرا در دل این روایت، صدای دختران افغانستان و همه‌ی دخترانی که در گوشه‌وکنار این جهان با چالش‌های ما روبه‌رو هستند، طنین خواهد انداخت.

نویسنده: سهیلا اکبری

Share via
Copy link