با آمدن نوروز و بهار نو، همهجا بوی تازگی، طراوت و شادمانی میگیرد، بهجز قلب دختران در افغانستان؛ قلب دخترانی که با آمدن هر نوروز، زخمهای دلش تازه میشود. گویی باز هم خنجر محرومیت و ستم، روح و روانش را نشانه میگیرد.
این چهارمین سالی است که دیگر شور و اشتیاق سابق را ندارد. چهارمین سال هم میگذرد؛ اما دنیا همچنان فقط نقش نظارهگر را به خود اختصاص داده است. هیچکس کاری نمیکند. در عجبم که این دنیا چه جای عجیبی میتواند باشد. مظلومیت کودک سیزدهسالهای که با حسرت به برادرش خیره میشود ـ که بیهیچ دغدغهای به مکتب میرود ـ صحنهای است که بهروشنی بیرحمی و بیتوجهی دنیا را به نمایش میگذارد.
به ما یاد میدهند که از همان کودکی، از دختر بودن خود بیزار شویم و آرزوی پسر بودن کنیم.
باز هم بهار و سال نو، هدفها، پلانهای جدید، برنامههای نو و زندگی تازهای از راه رسیده است. اما این حس تازگی و نو شدن، بیش از پیش قلبها را فشرده و باعث شکستن بغضهای زیادی در گوشهوکنار این سرزمین شده است.
در زمانی که همه در سرور و شادمانی نوروز و سال نو غرقاند، من از دردی مینویسم که ریشههایش همچون مویرگها، سراسر وجود دختران افغانزمین را تسخیر کرده و تاب و توانش را ربوده است.
امروز که به حال زار خواهر سیزدهسالهام نگاه کردم، نمک بر زخمهای کهنهام پاشیده شد؛ زخمی که چهار سال با آن زندگی کردهام و هر لحظه وجودش باعث رنج و عذابم شده است. او که در گوشهای تنها نشسته بود، به برادرم ـ که کار خانگیهای مکتبش را انجام میداد ـ خیره شده بود. رفتم کنارش نشستم و گفتم: «به چه نگاه میکنی؟»
ناگهان بغضش ترکید و سیل اشک باریدن گرفت. در جوابم هیچ نگفت؛ اما از چشمانش میشد همهچیز را خواند. انزجار، دلتنگی و اندوه در چشمانش موج میزد.
خیلی دلم میخواست برایش بگویم: غصه نخور. همهچیز درست میشود. مکتب دوباره باز میشود. تو باز هم میتوانی با لباس مکتب و کیف پر از کتابهایت به مکتب بازگردی. باز هم با اطلاعنامهای به خانه میآیی که مثل همیشه نمراتت صد باشد. پدرم به تو افتخار میکند. برادرم از تو رمز موفقیتت را میپرسد و تو با لبخندی به پهنای صورت، با غرور برایش نصیحت میکنی که چگونه درس بخواند. غصه نخور خواهرم، همهچیز درست میشود.
اما من چنین قدرتی نداشتم. میترسیدم که هیچکدام از اینها به واقعیت مبدل نشوند. اینها همان حرفهایی بودند که پدرم چهار سال پیش به من میگفت. پدرم به من دروغ گفت و من نمیخواستم دوباره این دروغها را به خواهر کوچکترم بگویم.
با صدای لرزان و خفیفی که انگار میخواست فقط خودش بشنود، گفت: «یعنی همهچیز تمام شد؟»
چنان غمی در پس هر کلمه و در لحن صدایش نهفته بود که بغض، راه گلوی مرا سد کرد و چشمانم نم زد.
با آنهم، بغض را خفه کرده، با صدای رسایی گفتم: «هنوز نه! هنوز همهچیز تمام نشده. میدانی چه وقت تمام میشود؟»
با کنجکاوی و در عین حال بیمیلی پرسید: «چه وقت؟»
گفتم: «زمانی که قلبها از تپش بایستند، جریان خون در بدن قطع شود و دیگر نتوانیم نفس بکشیم؛ فقط آنزمان است که همهچیز تمام خواهد شد.»
پوزخندی زد و صورتش را به طرفی برگرداند. اشکهایش را با چادر پاک کرد و سعی داشت آنها را از من پنهان کند.
گفتم: «درست است که حالا محال به نظر میرسد همهچیز مثل سابق خوب شود. من ادعا نمیکنم که بار دیگر همان گذشته برگردد و تو بتوانی دوباره به همان مکتب بروی. شاید دیگر هرگز این اتفاق نیفتد؛ اما بیا راههای دیگری را امتحان کنیم. بیا جایی دیگر دنبال راهی بگردیم که به خروج از این مخمصه منتهی شود؛ راه نجاتی پیدا کنیم. پیدا کردن این راه آسان نیست، وگرنه همه آن را پیدا کرده و در مسیرش گام برداشته بودند. دشوار است، آنچنان دشوار که تا در تصور تو بگنجد، مصیبت بر سر راهت قرار خواهد گرفت. اما چاره چیست؟
ما هنوز نفس میکشیم و این یعنی ما زندهایم. پس بیا زندگی کنیم. نگذاریم پیش از مرگ خود بمیریم. اگر منتظر بمانی که دوباره مکتب باز شود و بخواهی تو را دانشآموز صنف هفت بخوانند، خیلی دیر خواهد شد. تضمینی هم وجود ندارد که این اتفاق حتی دیرتر بیفتد. پس به جای انتظار و اندوه، راه خودت را بساز و خودت را نجات بده. چون قرار نیست هیچکس برای نجات تو کاری کند؛ همانطور که در طی این چهار سال، هیچکس برای نجات من کاری نکرد.»
نویسنده: لطیفه رفعت