چرا از بازگشت به کشورم هراس دارم؟

Image

مهاجرت، کلمه‌ای‌ست که با هر بار شنیدنش، بغض گلویم را می‌فشارد. دردی دارد که همچون موریانه، وجودم را از درون می‌خورد.

هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که ترک وطن، سخت‌ترین و دردناک‌ترین بخش از زندگی من و هزاران انسان در این سرزمین بوده است.

هر بار که واژه‌ی «مهاجرت» به گوشم می‌رسد، رنج‌های آن چون تصویری روشن و دردناک از برابر چشمانم عبور می‌کنند؛ رنج‌هایی از ترک خاکم، تا تحقیر شدن به‌عنوان یک بیگانه، که مرا انسانی بی‌پناه و بی‌هویت جلوه داده‌اند.

وقتی که سرزمینم، جایی که در آن متولد شدم، برایم ناامن شد، ناچار به ترک آن شدم.

سخت‌ترین بخش مهاجرت همین است؛ اینکه چیزی تو را مجبور کند وطن خود را رها کنی، دل از تمام زیبایی‌هایش بکنی و قدم در مسیر نامعلومی بگذاری.

سخت است در کشورت امنیت نداشته باشی؛ آزادی بیان نداشته باشی و حتی نفس کشیدن برایت ممنوع شده باشد. جایی که در هر لحظه از زندگی، دشمنان در کمین باشند تا نفست را بگیرند و حضورت را از این دنیا محو کنند.

روزی که کشورم به دست گروهی به‌نام طالبان افتاد، روز وحشتناکی بود؛ روزی که به کشتار و قتل‌های بی‌شمار انجامید؛ اما این پایان ماجرا نبود بلکه میلیون‌ها نفر آواره و مهاجر شدند.

سرزمینم، در تنهایی و بی‌پناهی، نظاره‌گر از بین رفتن خود بود. با هر رفتن، با هر مهاجرت، با سوز و آه، ناله می‌کرد.

مردم دیگر احساس امنیت نمی‌کردند. آن روز را خوب به یاد دارم؛ روزی که میدان هوایی کابل با هجوم هزاران نفر پر شده بود. همه قصد فرار داشتند: زنان، مردان، کودکان، و کهنسالان…

با فریاد و ناله، خودشان را به میدان هوایی می‌رساندند، شاید که بتوانند از این سرزمین فرار کنند و در جایی دیگر، زندگی‌ای بدون ترس را تجربه کنند.

در دومین روز از حاکمیت طالبان، آمریکا تمام نیروها و تجهیزاتش را جمع کرد و قصد ترک کشور را داشت. آنها موفق شدند عده‌ای را با خود ببرند.

من آن روز شاهد مرگ جوانانی بودم که هر کدام، رویاها و اهدافی در سر داشتند؛ اما برای رسیدن به زندگی‌ای بهتر، به بال‌های هواپیما چنگ زدند، امید بستند، اما نرسیدند.

هرکدام با تمام آرزوهایشان از هواپیما سقوط کردند و به زندگی‌شان پایان دادند. این‌گونه، آخرین نقطه‌ی زندگی‌شان را خودشان گذاشتند.

نیمی از جمعیت کشورم آواره شد. من نیز یکی از آن مهاجرانم. امروز با اشک، درد و حس بیگانگی، در کشوری زندگی می‌کنم که به من تعلق ندارد.

هر بار که به یاد می‌آورم مهاجرم، بیگانه‌ام، فراری‌ای هستم که برای داشتن زندگی‌ای بهتر مهاجرت را انتخاب کرده‌ام و حال با بحران‌های آن دست‌وپنجه نرم می‌کنم، دردم تازه می‌شود.

من زنی هستم که همراه همسر و دو فرزندم، سختی‌های مسیر را به جان خریدیم و مهاجرت کردیم. اکنون در ایران زندگی می‌کنیم. نتوانستیم فراتر برویم، فقط به خاطر آینده‌ی فرزندانم این مسیر دردناک را انتخاب کردیم.

من، مریم، مادری هستم که تحمل نابودی آینده‌ی دو دخترم را نداشتم. نمی‌خواستم آن‌ها طعم دوری از مکتب و آموزش را بچشند.

خواستم آزادانه، بی‌ترس و امید درس بخوانند.

هر صبح که چشمانم را باز می‌کنم، دلم در کوچه‌های پر سر و صدای کابل جا مانده است. دلم برای تک‌تک لحظات زندگی در سرزمینم تنگ شده؛ برای بوی نان گرم، برای خنده‌های زنان همسایه، حتی برای قدم زدن در بازارهای کابل.

دو سال است که از مادرم، خانواده و عزیزانم دورم. من مادری از افغانستان هستم که به امید آینده‌ی بهتر برای دخترانم، خانه و وطنم را ترک کردم؛ اما غربت، مرا شب و روز در خود اسیر کرده است.

اینجا حتی ستاره‌ها زبان مرا نمی‌فهمند. لهجه‌شان با لهجه‌ی من فرق دارد. هر بار که صدای غریبه‌ها را می‌شنوم، نگاه‌های سنگینشان را می‌بینم، حس غریبی و بیگانگی تمام وجودم را می‌گیرد.

دلم برای زیبایی‌های سرزمینم، برای خاک وطنم، تنگ شده است. مهاجرت، تمام دلخوشی‌هایم را از من گرفت و به جای آن، دلتنگی و حسرت هدیه داد.

من مادری هستم که نه برای راحتی، بلکه از جنگ و ناامنی، از صداهای دلخراش شبانه که کابوس شب‌هایم شده بودند، فرار کردم.

فکر می‌کردم مهاجرت یعنی نجات؛ اما حالا فهمیده‌ام که مهاجرت یعنی زندگی در مرز بین دو دنیا: دنیای گذشته‌ای که جدایی از آن محال است و دنیای جدیدی که تو را نمی‌پذیرد.

مردم اینجا مرا با کلمات «افغانی سگ»، «پدرسوخته» و … تحقیر می‌کنند.

آن‌ها من و هزاران مهاجر دیگر را – با تمام دردهایی که در دل داریم – حتی به‌عنوان انسان نمی‌پذیرند.

اما ما مجبور شدیم؛ مجبور شدیم خاک خود را ترک کنیم.

بازگشت به وطن حتی در خیالم سخت است. درست است که اینجا تحقیر می‌شویم، اما دخترانم آزادند، لبخند می‌زنند، بی‌آنکه بترسند.

ما زندگی‌ خود را از صفر در اینجا ساختیم. بازگشت، تاوان بزرگی برای من و خانواده‌ام خواهد داشت. سختی‌های مهاجرت آن‌قدر زیاد است که با بازگشت جبران نمی‌شود.

این، روایت زندگی یک مهاجر افغان در کشور ایران است؛ داستانی که با اشک و درد بازگو شد.

به امید روزی که دیگر هیچ‌کس، برای نجات جانش، مجبور به ترک وطن نباشد…

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link