در روستای کوچکی سرسبز و دور از شهر، مرد مهربانی به نام مصطفی همراه همسرش مهتاب در حویلیای زندگی میکردند که دو اتاق، یک دهلیز و یک باغچهی زیبا و دلنشین داشت، پر از پرندگان و گلهای رنگارنگ بود. کمی آن طرفتر، خانهیشان کنار یک آبشار بود که صدای دلنشین و زیبای آن، همراه موجهای بلند در جریان بود.
کار مصطفی این بود که هر روز از کوهها و دشتها عبور کند تا هیزم جمعآوری کند، به بازار روستا ببرد و بفروشد. با پولی که به دست میآورد، با مهتاب مقداری غذا میخریدند و بقیه را ذخیره میکردند تا در زمستان هر چیز لازم داشته باشند بخرند. مهتاب هم بعد از خوردن صبحانه کارهای خانه را انجام میداد و به دروازههای تمام خانههای روستا سر میزد تا لباسهای ناپاک را برای شستن جمع کند و با پول آن لباس و چیزهای دیگر را تهیه کند.
متأسفانه مصطفی و مهتاب صاحب فرزند نبودند و دلشان برای داشتن دختری کوچک میتپید؛ دختری که پر از مهر و دوستی باشد، با موهای سیاه مثل تاریکی شب، چشمانی زیبا مثل چشمهای آهو، پوستی سفید همچون برف درخشان، دندانهایی زیبا مثل صدف و لبانی سرخ مثل انار قندهار باشد.
روزها، هفتهها، ماهها و فصلها میگذشتند؛ بهار و تابستان آمدند و رفتند و خزان زیبا فرارسید. هوا کمکم سرد میشد و بارانهای آرامشبخش شروع به باریدن کردند.
یک صبح پنجشنبه، مصطفی از خواب بیدار شد و احساس کرد هوای خزان او را مریض کرده است. به مهتاب گفت: «عزیزم، امروز نمیتوانم به کار بروم، حالم خوب نیست.»
مهتاب عصبانی شد و گفت: «تو بیعرضهترین کسی هستی که من دیدهام! فقط چون کمی سرت درد میکند، میگویی نمیتوانی کار کنی. بزرگترین اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم. اگر کار نکنی، امروز نمیتوانیم غذا بخریم و وقتی پیر شدی شاید از گرسنگی بمیری!»
وقتی مصطفی این حرفها را از زبان مهربانترین شخص زندگیاش شنید، غمگین شد و با خود عهد کرد که دیگر اینطور نباشد. باید سخت کار کند تا مهتاب را خوشحال نگه دارد، زمستان پیش رو است و باید پول، غذا و لباس داشته باشند.
چند روز گذشت و بارانها شدیدتر شدند. روز دوشنبه بود، بعد از خوردن صبحانه، مصطفی به طرف کوه حرکت کرد. باران کمکم شروع به باریدن کرد و وقتی شروع به کندن هیزمها کرد، باران بسیار شدید همراه با ژاله بارید. مصطفی با عجله هیزمها را در سبد میریخت که ناگهان چشمش به لانهی گنجشکی در گوشهای از هیزمها افتاد. گنجشکان از ترس میلرزیدند. مصطفی دلش سوخت و جلوتر رفت. از پایین نگاه کرد و دید پای گنجشک مادر شکسته است.
او هیزمها را به بازار برد، فروخت و از پولش برای مادر گنجشکها کمی گیاهی خرید که به التیام شکستگی و بند آمدن خون کمک میکرد. دوباره به کوه بازگشت و پای گنجشک را بست و سپس به جمعآوری هیزم ادامه داد. این بار هیزمها را فروخت تا پولی برای غذای شب خود و مهتاب داشته باشد که از آن پول مقداری تخم و چند قرص نان خرید.
به خانه آمد و در پختن غذا به مهتاب کمک کرد. هنگام خوردن نان، لقمهای را در جیبش گذاشت بدون اینکه مهتاب متوجه شود.
صبح سهشنبه، مصطفی پرانرژی بیدار شد، دید مهتاب خواب است. غذای صبح را آماده کرد، کارهای خانه را تمام کرد و مهتاب را از خواب بیدار کرد تا با هم صبحانه بخورند و بعد به جمعآوری هیزم بروند. هنگام صبحانه، دوباره لقمهای نان برداشت و برای گنجشکان برد. بعد از خوردن غذا، خانه را جارو کرد و به طرف کوه رفت. وقتی رسید، نانها را از جیبش بیرون آورد و به گنجشکان داد تا بخورند.
چند روز همینطور گذشت و وضع مالیشان بهتر شد. مصطفی تصمیم گرفت مهتاب را هفتهای یک بار به بیرون ببرد تا حال و هوایش عوض شود؛ چون خانه همیشه خلوت بود.
روزی در کوه، هنگامی که ابرهای سیاه رعد و برق زیادی داشتند و هوا دلگیر و ترسناک بود، مصطفی با عجله هیزمها را جمع کرد. چشمش به گنجشکان افتاد که بیتاب و ترسیده بودند. ناگهان گنجشکها با هم گفتند: «ای مرد مهربان، ما را تا پایان باران به خانه خودت ببر. وقتی آفتاب بیاید، خودمان بیرون میرویم.»
مصطفی که مات و مبهوت شده بود، فکر کرد که شاید روح یا جادوگری به شکل گنجشک درآمده است. هیزمها را رها کرد و پا به فرار گذاشت. باران شروع به باریدن کرد و دلش از ترس میلرزید. در مسیر به خودش گفت: «هر چه هست، از من کمک خواسته، باید کمکشان کنم.»
او برگشت، لانه را برداشت و به خانه برد. مهتاب تعجب کرد که چرا اینقدر زود برگشته و پرسید: «عزیزم، چقدر زود برگشتی. فکر کنم زود کارهایت را انجام دادی که به من کمک کنی.»
مصطفی گفت: «نه عزیزم، امروز کار نکردم. اینها را آوردم.»
مهتاب گفت: «این خیلی خوب است. تو میگویی که کار نکردی، اما بیشتر از همیشه کار کردی. بیا کمک کنیم آنها را بکشیم و بپزیم.»
مصطفی گفت: «نه عزیزم، من اینها را نیاوردم که بکشیم، اینها از من کمک خواستهاند.»
مهتاب گفت: «تو امروز مثل این آسمان ابری که رعد و برق میزند دیوانه شدهای. برو بیرون، زیر باران بنشین، هوای تازه کن و دوباره بیا.»
مصطفی گفت: «نه عزیزم، به هیچ وجه اینها را نمیکشم چون از من کمک خواستهاند.»
مصطفی به گنجشکان گفت: «عزیزانم، لطفاً حرف بزنید که دیگران من را دیوانه یا دروغگو ندانند.»
گنجشکها گفتند: «آری، ما را بیرون ننداز. ما به تو آسیب نمیرسانیم، فقط بگذار باران تمام شود، خودمان بیرون میرویم.»
مهتاب که این صحنه را دید، فکر کرد که شاید روح یا جادوگری به شکل گنجشک درآمده و از ترس پا به فرار گذاشت. بعد از چند دقیقه بیرون آمد و دید که واقعاً گنجشکها حرف میزنند. با عصبانیت پیش مصطفی رفت و گفت: «عزیزم، تو اینها را بیرون میاندازی یا من برای همیشه میروم؟»
مصطفی غمگین شد، لانه را گرفت و گفت: «عزیزم، من اینها را بیرون میاندازم، ولی خودم هم برای همیشه میروم.»
یکی از گنجشکها گیاهی بنفش رنگ به مهتاب داد و گفت: «اگر روزی آرزویی داشتی، این گیاه را در یک لیوان آب جوشانده مخلوط کن و آرزو کن و بخور.»
مهتاب که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «مصطفی عزیزم، برو، من به تو نیازی ندارم.»
باران تمام شد و آفتاب تابید. مصطفی دلشکسته با لانه به کوه رفت و آن را سر جای خود گذاشت. یکی از گنجشکها مروارید آبی زیبایی به مصطفی داد و گفت: «مصطفی، تو مهربانترین مردی هستی که دیدهایم. وقتی بارانها شدید میشود، ما از انسانها کمک میخواهیم، اما آنها مثل مهتاب فکر میکنند وقتی ما را میبرند، میکشند و غذای خود میکنند. اما تو اینطور نیستی، حتی به خاطر ما از خانمت جدا شدی. حالا این مروارید را بفروش و مشکلاتت را حل کن. ما همیشه قدردان تو هستیم.»
مصطفی قبول کرد و سفرش را شروع کرد تا مروارید را در بازار روستا بفروشد، اما هیچیک از ثروتمندان روستا حاضر به خرید آن نبودند. مجبور شد به شهری دیگر سفر کند و آنجا مروارید را بفروشد.
نصف پول را صرف ساختن قصر کرد و برای فقرا مواد غذایی و پول آورد تا بتوانند مخارج فرزندانشان را تأمین کنند و بقیه پول را بین مردم فقیر دیگر تقسیم کرد.
مهتاب که بعد از اینکه مصطفی را از خانه بیرون کرد، پشیمان شده بود و گریهکنان در درگاه خداوند از عمق دل طلب بخشش کرد تا خداوند دختری کوچک و مهربان با موهای سیاه، چشمانی مثل آهو، پوستی سفید و لبانی سرخ به او بدهد.
خداوند مهربان است و وقتی کسی از دل دعا کند، میبخشد. او دختری زیبا به مهتاب داد، اما سفر مصطفی طول کشید و نتوانست زود به دیدار مهتاب و گنجشکان سخنگو برگردد.
تمام لوازم و خوراکیها را آماده کرده بود تا وقتی برمیگردد، چیزی کم نداشته باشند. بالاخره بعد از دو سال به روستای خود بازگشت. دید مهتاب شاد و خوشحال است و دختر کوچکشان در باغچه میدود و گنجشکان با صدای خوششان به استقبال آمدند.
نویسنده: محدثه ابراهیمی