در بازار گیروبار و پُرهیاهو با دوستم در حرکت بودم و تلاش میکردم از میان جمعیت و ازدحام، راهی برای گذر بیابم. چشمم به کودکی افتاد که روی سَرک نشسته بود و دلم برایش سوخت. با لباسی کهنه و سر و وضعی آشفته، روی تکه پارچهای نازک و کوچک نشسته بود و بسیار خسته و بیحال بهنظر میرسید؛ گویا کوهی را کنده یا قلهای را آباد کرده باشد. از چشمان کوچکش، درد بزرگی و درماندگی شدیدی هویدا بود. پیش رفتم و کمی پول برایش دادم.
کمی آنطرفتر، به دلیل ازدحام زیاد، خواستم از گوشه و کنارِ سرک عبور کنم. در همین حین، با دختری که سراسیمه از روبهرو میآمد برخورد کردم. کیف و کتابهایش از دستش رها شد و روی زمین پخش شد. پیداست که از کلاس درسش برمیگشت. با عذرخواهی، خم شدم تا کمکش کنم وسایلش را جمع کند.
دستپاچه شده بودم؛ چون هم مقصر بودم و هم کتابهایش داخل جوی آب افتاده بودند. سرش را بلند کرد، نگاهم کرد و با لبخندی زیبا که نشان از صبوری و اخلاق نیکویش داشت، گفت: «عیبی ندارد، تو که عمداً این کار را نکردهای، ناراحت نباش.»
وقتی نگاهم به چشمان درخشان و مرمریاش افتاد، جرقهای در وجودم شعلهور شد. انگار از قبل میشناختمش؛ گویا آشنای دیرینم بود یا در همان نگاه اول آنقدر به قلبم نزدیک شد که گویی سالهاست او را میشناسم. اینگونه بود که داستان دوستداشتنم آغاز شد و عشقی در نگاه اول، نوری در دلم روشن کرد.
در تلاش بودم تا بهزودی شمارهاش را پیدا کنم. با او در ارتباط شدم و فهمیدم او نیز از من خوشش آمده و کسی دیگر در زندگیاش نیست. وقتی این را شنیدم، گویا گفته باشند زمین و آسمان با تمام وسعت و زیباییهایش از آن توست. وجودم سرشار از شادی شد.
مدتی از این رابطه پنهانی گذشت و تصمیم گرفتم نام تازه و پررنگتری به این رابطه بدهم. با خانوادهام صحبت کردم و آنها نیز موافقت کردند تا به خواستگاریاش بروند. اما چیزی اتفاق افتاد که حتی در تصورم هم نمیگنجید: خانوادهاش رضایت ندادند. پس از چند بار رفتوآمد، پاسخ قاطع و محکمی دادند و گفتند دیگر حق نداریم به خانهیشان برویم. به بنبست بزرگی برخوردم.
او که در خانوادهی بزرگ و مردسالاری زندگی میکرد، از همان کودکی به فرمانبری و اطاعت عادت کرده بود و نمیخواست از حرف و مخالفت پدرش چشمپوشی کند. به همان آسانی که آشنا شده بودیم و من خود را غرق در عشقش میدیدم، اینبار ردّم کرد و با غم و یأسی که باورش برایم سخت بود، تنهایم گذاشت.
ماهها گذشت و من به ایران رفتم. تا آنکه روزی نحس از راه رسید؛ خبر عروسیاش را شنیدم. مانند دیوانهها شده بودم. به زمین و زمان بد میگفتم. بیفکر و عجولانه تصمیم گرفتم به افغانستان برگردم. دوستانم تلاش کردند مانعم شوند؛ اما بیفایده بود. فقط میخواستم اینجا باشم و مانع این اتفاق شوم.
درست روز عروسیاش رسیدم. جلوی خانهیشان شلوغی و جمعیت برایم طعمی از مرگ داشت و حس تنفر وجودم را پر کرده بود. وارد حویلی شدم. مادرش با شتاب به سویم آمد، دستم را گرفت و به گوشهای خلوت برد. با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان، از من التماس کرد که برگردم و باعث بدنامی و آبروریزی نشوم. قلبم تیر میکشید و از شدت عصبانیت، دستانم را مشت کرده بودم. صدایی درونم میگفت: «نه، به حرفهایش گوش نده، برو و امروز دلت را خالی کن»، و صدای دیگری نجوا میکرد: «برگرد، دست از این کار بردار.»
به سوی مادرش نگاه کردم و گفتم: «هرگز نمیبخشمتان، هیچکدامتان را» و از آنجا دور شدم. تمام آن روز تا دیر وقت شب در کوچهها پرسه زدم و قلب و روحم از درد تیر میکشید. اینگونه شد که دست کشیدم و حتی موفق نشدم برای آخرینبار، او را ببینم.
هر از گاهی که دلتنگ میشوم، دوباره نفرت و کینه وجودم را فرا میگیرد و تصمیمهای عجیب میگیرم. گاهی دلم میخواهد بروم و خانهاش را به آتش بکشم، یا او را بکشم و خودم را از این زندگی و درد خلاص کنم؛ اما به خودم میآیم و فقط صبر میکنم.
با خود میگویم: کاش با او آشنا نمیشدم، کاش از همان ابتدا دل نمیبستم، کاش عاقبت این احساس چیزی دیگر میبود… و هزاران کاش دیگر که تنها در حد یک آرزو باقی ماند. حالا دیگر حتی در خوابهایم هم او را نمیبینم…
نویسنده: سماوی