«سکینه‌»‌ی پنج‌ساله نگران درس‌های خود است

Image

آفتاب پشت ابرهای زمستانی پنهان بود. ابرها همراه با بادهای سرد، آرام و رقصان در حرکت بودند و هوایی سرد اما دلچسب را به ارمغان آورده بودند. امروز این یادداشت را می‌نویسم، شنبه‌ای که آغاز هفته‌ی جدید و هم‌زمان با اولین روز از درس‌های زمستانی دانش‌آموزان است.

امسال سکینه، خواهر کوچکم، با شوق کودکانه و اصرار زیاد می‌خواهد در آمادگی صنف اول مکتب شرکت کند. پدرم با اصل این موضوع مخالفتی ندارد؛ اما سرمای هوا و آلودگی شدید کابل باعث نگرانی‌اش شده است. سکینه دختری با چشمان سیاه، صورتی گرد، مژه‌های بلند، لبانی همچون گل لاله و قدی بلند در میان هم‌سالانش است. کوچک‌ترین عضو خانواده‌ی ما و یگانه دختری که در این سن برای درس خواندن تلاش می‌کند. امروز، با چشمان نمناک، از پدرم خواهش می‌کرد که اجازه دهد به آمادگی مکتب برود. پدرم با ملایمت پذیرفت و از من خواست کتاب‌ها و وسایل درسی‌اش را تهیه کنم. من نیز با لبخند و خوشحالی پذیرفتم و راهی بازار شدم.

ساعت یک بعد از ظهر به خانه رسیدم. با وجود خستگی، حس خوشایندی در وجودم رخنه کرده بود. وقتی شوق و ذوق سکینه را دیدم، اشتیاقم چند برابر شد. کیسه‌ای پر از کتاب، کتابچه، قلم، پنسیل، پنسیل رنگی و دیگر وسایل در دستانش بود و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. با صدای کودکانه‌اش با ذوق تشکر می‌کرد. لحظه‌ای به یاد اولین روز مکتب خودم افتادم. واقعاً اولین روز مکتب حس نایاب و پیچیده‌ای دارد.

من خوب یادم است که روز اول مکتبم باران می‌بارید، باران بهاری که نخستین خاطره مرا رقم زد. آن‌قدر هیجان‌زده بودم که نیم ساعت زودتر از خانه بیرون رفتم. مسیر خانه تا مکتب فقط ده دقیقه بود؛ اما در همان روز، هنگام عبور از سرک، پایم داخل گودالی از آب کثیف افتاد. سرک‌ها خام و گلی بودند و من، در نخستین روز مکتب، میهمان گودال آب شدم. با چشمان گریان به خانه برگشتم. مادرم قهر شد و مرا به خاطر گِلی شدنم تنبیه کرد. کیف، کتاب‌ها، وسایل داخل کیفم و یونیفورمم همه گِلی شده بودند. این‌بار با یک لباس نازک و فقط یک کتابچه، دوباره راهی مکتب شدم. نه کتاب، نه یونیفورم، نه وسایل درسی دیگر؛ تنها همسفرانم قلم و کتابچه‌ام بودند.

در مسیر، بادهای بهاری با لباس‌های نازکم همخوانی نداشت و تمام روز را در سرما سپری کردم. از آن روز، دیگر از هوای سرد می‌ترسیدم؛ اما همان هوای سرد، ریشه‌ی اصلی خاطره‌ی اولین روز مکتبم شد و تا همیشه در ذهنم خواهد ماند.

من و سکینه با هم راهی مکتب شدیم. او نخستین روز مکتبش را با شادی و هیجان سپری کرد. شب، با شور و شوق برای پدرم از مکتبش قصه می‌کرد و با خوشحالی مشق‌هایش را نشان می‌داد. برادرانم و مادرم با لبخند از او استقبال می‌کردند. آن شب، سکینه با لبخندش زیباترین نقاشی را بر بوم خانواده‌‌ی ما کشید. همه خوشحال بودند؛ اما نه به اندازه خود سکینه!

ای کاش این لبخندها پایانی نداشت. ای کاش هر شب چنین می‌گذشت. ای کاش این خوشی‌ها جاودانه می‌ماند. اما بی‌خبر از آنکه این لحظات شیرین، دوام نخواهد داشت.

بعد از صرف غذا، هر کس مشغول کار خودش بود. پدرم اخبار ساعت ۹ را می‌دید و من با خواهر بزرگم صحبت می‌کردم. ناگهان پدرم گفت: “امروز طالبان کورس‌های زمستانی دختران در ولایت هرات را بستند.”

سکوت و بهت فضا را فرا گرفت. گوش‌هایم سوت می‌کشید. دست‌هایم را بر روی گوش‌هایم گذاشتم؛ اما چشمانم به تصویر اخبار دوخته شده بود. این خبر، شادی و لبخند را از چهره‌ی همه ربود. هرکدام در سکوتی سنگین غرق شدیم. تنها صدای اخبار سکوت خانه را می‌شکست. هیچ‌کس تمایلی به تغییر فضای سنگین اتاق نداشت. لحظاتی بعد، سکینه با چهره‌ی آشفته به پدرم نگاه کرد و با صدایی لرزان پرسید: “پدر، مکتب من را هم می‌بندند؟ من تازه امروز مکتب رفتم. پدر، معلم‌ ما را هم می‌گیرند؟ پدر، من می‌خواهم فردا دوباره مکتب بروم. معلم باید کارهای خانگی ما را ببیند.”

کودک پنج‌ساله امشب از پدرش درباره حق تحصیلش بازخواست می‌کند. سکینه، که فقط پنج سال دارد، با چشمان اشک‌آلود نگران فرداست. او از مکتب، معلم و مشق‌هایش می‌پرسد. این دختر، با چنین سنی، از درس و تعلیم پریشان است.

نویسنده: مارینا نظری

Share via
Copy link