تمرین عجیب دوست داشتن خود

Image

در حال بالا و پایین کردن ویدیوهای اینستاگرام بودم. هر ویدیو حس جدیدی می‌آفرید، گاهی لبخندی از ته دل و گاهی تعجبی از اعماق ذهنم به من خلق می‌کرد؛ اما میان تمام این لحظات، ویدیویی از زنی با موهای طلایی و لبخندی آرام چشمانم را روی حرف‌هایش قفل زد. او از تمرینی سخن می‌گفت که روان‌شناسش به او پیشنهاد داده بود؛ تمرینی برای دوست داشتن خود. با صدایی نرم و آرام، مراحل آن را به این ترتیب توضیح می‌داد:

یک- مکان آرامش‌بخش خود را تصور کنید:

چشمان خود را ببندید و خودتان را در جایی حس کنید که برای‌تان مملو از آرامش است. شاید گوشه‌ای از طبیعت، شاید خانه‌ای خیالی یا شاید جایی که خاطراتی خوب را با خود حمل می‌کند.

دو- دروازه‌ای برای ورود:

در آن مکان آرام، دروازه‌ای را تصور کنید؛ دروازه‌ای که به خانه‌ای می‌رسد. قدم به سوی آن بردارید و به آرامی در بزنید.

سه- دختر کوچکی با لبخند دل‌نشین:

در را دختری هشت‌ساله برای شما باز می‌کند. او همان نسخه‌ی کودکی شماست، با چشم‌هایی پر از شوق و لبخندی از اعماق وجود دارد که به شما خوش‌آمد می‌گوید.

چهار- جمعی از خودتان:

او شما را به خانه دعوت می‌کند؛ جایی که دخترانی در سنین مختلف، از لحظات مختلف زندگی‌تان نشسته‌اند. هر کدام نسخه‌ای از شما هستند. از اولین روز مکتب گرفته تا لحظاتی از شکست، موفقیت، شادی و غم همه در آن‌جمع حضور دارند.

پنج- پرسش از خوشحال‌ترین نسخه:

به همه نگاه کنید. از هر کدام چیزی بپرسید یا حس‌شان را لمس کنید. سپس از آن‌ها بپرسید: «کدام‌یک از شما خوشحال‌تر هستید؟»

همه‌ی آن‌ها این جواب را می‌دهند: خودت!

این توضیحات را که در آن ویدیو دیدم، ساده و قابل اجرا یافتم. علاقه گرفتم که حتما باید خودم نیز این مراحل را اجرا کنم.

تجربه‌ی من از این تمرین:

چشمانم را بستم و خودم را در خانه‌ی چوبی و مدرن دیدم. باران به آرامی بر پنجره می‌بارید و طبیعت سبز بیرون سرشار از زندگی بود. دروازه‌ی کوچک از دور برایم چشمک می‌زد، گویا منتظر من بود. به سوی دروازه رفتم، تق‌تق کردم. دخترکی کوچک با موهای خرگوشی و لبخندی قشنگ در را باز کرد. دستم را گرفت و به خانه‌ای گرم و کوچک برد.

داخل خانه، دور یک میز چوبی، دخترانی نشسته بودند. هر کدام شان من بودم، که در لحظه‌های متفاوتی از زندگی‌ام قرار داشتم. دختری که از اولین روز مکتب لبخند می‌زد، دختری که شکست اولین امتحانش اشکش را درآورده بود، دختری پر از هیجان و شوق از موفقیت‌ها… هر کدام‌شان داستانی برای گفتن داشتند، داستانی که گذشته‌ی خودم را روایت می‌کرد.

به تک‌تکشان نگاه کردم. حس‌های متفاوتی در وجودم زنده شد؛ اشک، لبخند، هیجان، و آرامش، همه‌ی تجربه‌ها را یکجا حس کردم؛ اما وقتی از همه‌ی شان پرسیدم: «کدام‌یک خوشحال‌تر هستید؟»، همه‌ی شان با یک صدا و لبخند گرم گفتندم «تو… چون تو همان کسی هستی که ما را کنار هم نگه داشتی، که قوی ماندی و ادامه دادی.»

لحظه‌ای مکث کردم. حرف‌شان عمیق‌تر از چیزی بود که بتوانم با کلمات توصیف کنم. «قوی ماندن»… یعنی پذیرفتن تمام لحظات سختی که شاید شکستم، شاید زمین خوردم؛ اما باز هم برخاستم. یعنی دوست داشتن تمام نسخه‌های خودم، حتی آن‌هایی که در ناامیدی و شکست جا مانده بودند.

من قوی ماندم، نه چون همیشه برنده بودم، بلکه چون هر بار که با چالشی روبه‌رو شدم، انتخاب کردم که تسلیم نشوم. تمام آن دخترک‌ها، تمام نسخه‌های من، انعکاسی از تلاش‌هایی بودند که مرا به این لحظه رسانده بودند.

در آن لحظه، فهمیدم قوی ماندن چیزی فراتر از مقاومت است. قوی ماندن یعنی پذیرفتن خود، در هر شکلی که هستیم؛ یعنی به خود ما افتخار کنیم، حتی اگر راهی پر از پیچ‌وخم را طی کرده‌ایم. قوی ماندن یعنی دوست داشتن خود، با تمام زخم‌ها و لبخندهای ما.

لبخندم عمیق‌تر شد، پرمعناتر از گذشته خندیدم. انگار در این تمرین ساده، جواب بزرگی پیدا کرده بودم: خوشحال‌ترین نسخه‌ی من همان نسخه‌ای است که می‌داند گذشته‌اش، امروز و فردایش همه بخش‌های  ارزش‌مندی از او هستند. بخش اصلی وجودش هست و مهم تر از آن، پذیرفتن تمام آن هاست که دیگر برای گذشته حسرت و ناامیدی ندارد.

این تمرین برایم فراتر از یک تجربه بود، برای آشتی خودم، برای دوست داشتن و پذیرفتن هر بخشی از وجودم، برایم مفید تمام شد. اکنون این تجربه را با تمام دوستان در اینجا شریک می‌کنم که امیدوارم به حس و نتیجه‌ای  که من رسیدم، همه برسند.

نویسنده: سحر نیکزاد

Share via
Copy link