غرور من، یونیفورم مکتبم بود

Image

مدت زیادی است که خودم را در پس‌کوچه‌های خوشبختی دنبال می‌کنم. گویا «بی‌نظیر» را گم کرده‌ام و نمی‌توانم پیدایش کنم. من دختری خوش‌ذوق هستم؛ دختری از افغانستان که امروز تنها کابوس شب‌هایش محرومیت است، در بند بودن است و دوری از درس، قلم و کتاب او را اذیت می‌کند.

من دختری بودم که با پوشیدن یونیفورم مکتب مغرور می‌شدم. وقتی آن لباس خوش‌رنگ مکتب را به تن می‌کردم، حس می‌کردم تمام خوشبختی‌های دنیا از آنِ من است. دختری که هر روز، رفتن به مکتب آرزویش بود؛ اما این روزها دیگر از مکتب رفتن خبری نیست. چه روزگار شیرینی بود مکتب!

خانه‌ی ما تقریباً ده دقیقه با مکتب فاصله داشت. هر روز زودتر از همه آماده می‌شدم. به شوق رفتن به مکتب، کارهای خانه را با عجله انجام می‌دادم و در راه، بهترین دوستم را خبر می‌کردم. هر دوی ما، هر روز، با قصه‌هایی از صنف و هم‌صنفی‌های‌مان راه مکتب را طی می‌کردیم.

با قدم‌هایی محکم، با غرور و سربلندی راه می‌رفتم، چون باارزش‌ترین تحفه‌ی دنیا را یعنی کتاب‌ها و قلم‌هایم را با خود داشتم. صنف ما پر از خوشی‌های پایدار و قصه‌های شیرین بود. آن‌قدر با هم‌صنفی‌هایم صمیمی بودیم که اداره‌ی مکتب به ما عنوان «صنف شوخ و درس‌خوان‌ترین صنف» را داده بود. خاطرات زیبای مکتب، آن‌قدر برایم شیرین است که این روزها، هر لحظه دلم هوای رفتن به مکتب را می‌کند. اما افسوس که صدایم را کسی نمی‌شنود.

محیط مکتب به من حال و هوای دیگری می‌بخشید، انگیزه می‌داد که برای رویاهایم بجنگم و به آن‌ها عشق بورزم. شاید صحن حویلی مکتب ما خیلی بزرگ نبود، شاید امکانات زیادی نداشتیم، به‌جز یک کانتین و یک شیر آب؛ اما به همه‌ی آنها قناعت داشتیم. دل‌خوشی تمام غم‌هایم، فقط مکتب رفتن بود. آن‌قدر عاشق مکتب و درس بودم که تمام خاطرات قشنگم در آنجا به قصه‌هایی ناتمام تبدیل شده‌است. هیچ‌وقت از مکتب رفتن خسته نمی‌شدم. حتی در طول سال، یک روز هم غیرحاضری نداشتم. با تمام مشکلاتی که داشتم، می‌رفتم و از فضای دوستانه‌ی مکتب لذت می‌بردم.

این روزها دلم باز هم میل رفتن به مکتب را کرده، باز هم هوای قدم زدن در صحن حویلی مکتب و پوشیدن یونیفورم زیبایش را دارم. اما من در چهار دیواری‌ای به نام «دختر بودن» گیر افتاده‌ام. قصه‌ای که هر روز مرا دلتنگ‌تر از دیروز می‌کند.

دور از هیاهو و قصه‌های وحشتناک، با شوق فراوان برای رفتن به مکتب آماده شدم. تقسیم اوقاتم را منظم کردم و مثل همیشه، با اراده‌ی قوی راهی مکتب شدم. وقتی رسیدم، مدیر مکتب به ما گفت: «دختران عزیزم! دیگر برای مدتی به مکتب نیایید.»

حسی عجیب سراسر وجودم را گرفت. با کنجکاوی پرسیدم: «چرا؟»

مدیر جواب داد: «برای مدت کوتاه، اما بعداً به شما خبر می‌دهیم تا دوباره بیایید و درس‌های‌تان را ادامه دهید.»

چند سال از آن روز و از قول مدیر گذشته است؛ اما هنوز زمان مناسب برای بازگشت ما به مکتب نرسیده است. آن روز، حرف‌های مدیر چندان روی من اثر نگذاشت. اصلاً فکر نمی‌کردم که ماجرا از این قرار باشد. در راه خانه، به هم‌صنفی‌هایم دل‌داری می‌دادم و می‌گفتم: «مدیر گفت برای مدتی خیلی کوتاه… دوباره خبرمان می‌کنند که به مکتب برگردیم.» بعضی از آن‌ها حتی گریه می‌کردند؛ اما من، چون یونیفورم مکتبم را به تن داشتم، به خود اجازه ندادم که به چیزهای بد فکر کنم و یا طوری وانمود نمی‌کردم که مثل دیگران خرد شده‌ام؛ اما واقعیت این‌طوری بود.

همیشه با این جمله خودم را آرام می‌کنم: بی‌نظیر! این هم می‌گذرد….

هر روز به خودم می‌گویم: «آهای بانو! قهرمان! تو یک روز حتماً دوباره یونیفورم مکتب را می‌پوشی. این بار، یونیفورم جدیدی برای خودم می‌دوزم. آن یونیفورم قدیمی، برای من کهنه شده است، چون آن روز، حرفی ناخوشایند را با آن شنیدم.»

امیدوارم روزی برسد که بتوانم دوباره یونیفورم جدیدی بپوشم، با شوق و حال شاگرد بودن به مکتب بروم، روی چوکی دانش‌آموزی بنشینم، با خنده از عمق دل، سختی سؤالات ریاضی را حل کنم و «اکس» معادلات را پیدا کنم… تا روزی در پیدا کردن تمام مجهول‌های زندگی متخصص شوم.

نویسنده: بی‌نظیر رضایی

Share via
Copy link